روایتی مسمومی وجود دارد از یونان باستان

خیلی قدیما در دوران یونان باستان، مردی، زنش می‌میرد و عجز و ناله‌اش چنان می‌شود که خدایان را منقلب می‌کند. سرانجام خدایان به آن مرد اجازه می‌دهند تا به جهان مردگان برود و زنش را پیدا کند و با هم به جهان زندگان بازگردند.

خدایان شرطی می‌گذارند که تا وقتی آنها به زمین برنگشته‌اند، مرد نباید به صورت زنش نگاه کند وگرنه برای همیشه او را از دست خواهد داد. اینجاست که همینطور که مرد دارد زنش را از جهان زیرین به بیرون می‌برد، بنابر نجوای اغواگرانه‌ی زنش یک لحظه هوس می‌کند تا برگردد و نگاهی کند. خب زن برای همیشه نیست می‌شود.

مستحضر هستید که خدایان روان پریش چه شرطی گذاشته‌اند؟ از این مضحک‌تر؟ آخر مرد چطور می‌توانست در برابر نجوای جذاب زنش مقاومت کند؟ این نوع کشتار احساسات فقط از خدایان برمی‌آید و بس.

این جمله را از من داشته باشید: «وای به حال آن کسی که امیدش به خدایان است یا عهدی با آنها می‌گذارد.»

@of_stone

More from منوچهر زارع
قصه دختری که مواظب خودش نبود
در ابتدا قرار بود بعنوان یک کارِ کوتاه‌مددت، شستن شیشه‌ی برج‌ها و...
Read More