سال آخر راهنمایی بودم. عصر یک روز زمستانی با پسر عمه ام در پیاده رو قدم می زدیم. او یک سال از من کوچکتر بود. پیاده رو شلوغ بود. مردم مشغول خرید بودند و ما مشغول دید زدن زنان و دختران.
زن جوانی جلوی ما ظاهر شد. شیک و خوش فرم بود. چند قدم جلوتر از ما به آرامی راه میرفت و فروشگاهها را نگاه میکرد. چشمان ما به باسنش دوخته شده بود. بدون اینکه چشم از باسنش بردارم، با حسرت به پسر عمه ام گفتم «یعنی کی اینو میکنه؟»
حواس پسر عمه ام هم به باسنش بود. جوابی نداد. ناگهان دست سنگینی به آرامی روی شانه ام نشست. سرم را برگرداندم. کنارم مردی حدود سی ساله ایستاده بود. دو برابر من قد داشت. شیک و خوش اندام بود. کت و شلوار تیره رنگی پوشیده بود. صورتش اصلاح شده بود، موهایش شانه زده.
با لحن آرامی گفت «من میکنم. فرمایشی بود؟» خشکم زد. نفسم بند آمد. چشمانم به صورتش دوخته شده بود. تنم میلرزید. دستش همچنان روی شانه ام بود. منتظر بودم تا سیلی یا مشت سنگینی روی صورتم فرود بیاید. حتی این فکر از مغزم گذشت که شاید چاقویی در آورد و …
پسر عمه ام چند قدم دورتر ایستاده و هاج و واج نگاه مان میکرد. فکر کردم فرار کنم. ولی پیاده رو خیلی شلوغ بود. جای فرار نبود. مغزم هنگ کرده بود. معنی «فرمایشی بود» را درک نمیکردم. آیا فحش بود، یا تهدید، یا حرفی بیخطر و مودبانه؟
در این میان زن به پشت سرش نگاهی کرد. شاید صدای مرد را شنید. نمیدانم. به طرف ما آمد. با تعجب گفت «چی شده؟» مرد با لبخندی نگاهش کرد و گفت «هیچی» و دوباره رو به من کرد و با لحنی جدی گفت «گفتم فرمایشی بود؟»
دهانم خشک شده بود. خیلی آهسته گفتم «نه. خیلی ممنون.» خودم هم صدای خودم را نشناختم. نمیدانم چرا تشکر کردم. شاید برای اینکه مرا نزد. یا شاید چون چیز دیگری به فکرم نرسید. مرد همانطور که نگاهم میکرد دستش را از روی شانه ام برداشت. به طرف زن رفت
چند قدمی که دور شدند هر دو خندیدند. منتظر بودم سرشان را برگردانند و همانطور که می خندند نگاهم کنند تا من از خجالت بمیرم ولی این کار را نکردند. لحظه ای بعد در میان جمعیت ناپدید شدند.
خورشید در حال غروب بود. کنار پیاده رو ایستاده بودم با انبوه احساسات ضد و نقیض. ترس، شرم، خجالت، حقارت، پشیمانی، تعجب. سردم هم بود. صدای خنده شان هنوز در گوشم بود. حس غریبی داشتم ولی هرچه بود، از بقیه احساساتم بهتر بود. حس کردم دیگر نمی خوام برم بازار برا دید زدن زنان و دختران.