سریال «گمگشته- Lost » بهانهای به دستم داد تا با موجی از سئوالات روبرو شوم که البته سالهاست ذهن بشر را به خودش مشغول ساخته است. این دغدغه ها و پرسشها همواره بوده اند ولی هر بار با یک جرقه، گاهی با یک مصیبت همچون مرگ یک دوست، گاهی با خواندن یک کتاب، شنیدن یک ترانه و هم اکنون با دیدن سریال Lost دوباره تشدید شده اند.
سریال امریکایی Lost محبوبیت بین المللی اش را مدیون کلنجار رفتن با این نوع سئوال ها است. آیا انسان جاودانه است؟ جهان برزخ کجاست؟ من به کجا می روم؟ از کجا آمده ام؟ آیا این همه تلاش، کوشش، رنج و شادی با مرگ پایان می یابد؟
یک هواپیما در اقیانوس سقوط می کند و بعضی از مسافرین ضمن پناه بردن به جزیره ایی جان سالم به در می برند. تا اینجای داستان معمولی است اما موضوع غیرعادی بودن جزیره و اتفاقات جادویی در آن، یکباره این سریال امریکایی را به سطح جدیدی می برد.
نکته دیگری که در Lost به چشم میخورد معرفی یکی از آرزوهای دیرینه انسان یعنی میل به جاودانگی است. «جیکوب» ( یعقوب)، شخصیت مرموز و افسانه ایی به داستان تخیلی و ترسناک Lost اضافه می شود تا به آن بعد اسطوره ای – مذهبی بدهد. او نمونهای است از خدایانی که در اساطیر به دست انسان ساخته شدهاند. خدایانی که از همه چیز خبر دارند و علت همه چیز در دستان آنهاست و در تمدنهای بعدی این خدایان به یک خدا بدل میشوند.
جیکوب به دنبال کاندید دیگری است تا از جزیره حفاظت کند زیرا برای او جزیره همیشه از همه کسی مهمتر بوده است. زمانی که از جزیره حرف می زنم با خودم می گویم که جزیره می تواند نمادی از آینده هر انسانی باشد نمادی از پرسش های او در باره هستیاش، که این آینده همراه با پرسش هایش برای او از هر چیزی مهمتر است. چون اگر این پرسش ها را نداشته باشیم یا نسبت به آنها بی اعتنا باشیم نمی توانیم به جلو برویم و در بن بستی تاریک می میریم.
Lost میخواهد انسان را در برابر نیرویی برتر از خود انسان قرار دهد، انسانهایی که هر کدام گذشته ای داشتهاند و آیندهای خواهند داشت. سوال اساسی این است که چرا باید چنین جزیرهای وجود داشته باشد؟ چرا باید انتخابی وجود داشته باشد اگر که در نهایت جبری وجود دارد؟ آیا سرنوشت پر زورتراست؟
آدمهایی که در جزیره با هم هستند در گذشته برای یک بار هم که شده همدیگر را دیدهاند و شاید با همدیگر صحبتی هم داشتهاند ولی اکنون از یاد بردهاند. همه به شکلی درگیر گذشتهای هستند که از آن راضی نیستند و جالب این است که همگی شان از جزیره گریزان هستند.
Lost مدام پافشاری میکند که بخشهایی از زندگی بشری با دستهای یک نیروی برتری نوشته شده است. نیرویی که همواره ما را تحت نظر درد و خواهد داشت. زمانی که «جک» در فانوس دریایی، آینهها را میشکند میگوید: « او همیشه مرا در نظر داشته است و همیشه مراقبم بوده است» جک متوجه می شود که انتخاب شده است.
جزیره، گذشته تمام انسانها را به یادشان میآورد و راهی دیگر را پیش روی شان میگذارد و بعضی وقتها تصمیمگیری را به عهده آنها میگذارد.(چیزی شبیه برزخ و روز داوری) وقتی شخصیتها در زمان حرکت میکنند گاهی وقتها گذشته خود را میبینند و این احساس پیدا میکنند که اگر بازگردیم فلان کار را انجام میدهیم یا فلان رفتار را مرتکب نخواهیم شد.
در حالی که هر آنچه بایستی روی دهد حتما روی میدهد و اگر دوباره بازگردند باز هم همان حوادث رخ خواهد داد. دقیقا شبیه ما که حسرت گذشته را می خوریم و می گوییم اگر به گذشته بازگردیم به شکل بهتری زندگی می کنیم.
هر کدام از ماها تصویری از جهان پس از مرگ، از آینده خود و از نیامده ها داریم و هرگز نمی توانیم بگوییم که نظر کدام یک از ما درست است. شکل زندگی هر کدام از ما به نگرش و زاویه دید ما بستگی دارد و نگرش هر انسان، زاده پندارهای اوست.
سریال «لاست» از دنیایی سخن میگوید که آرزوی انسان های بسیاری است. جهانی که در آنجا بتوانی گذشته ات را از نو بسازی، پاسخی برای سوالهای بی شمارت پیدا کنی، عزیزانی که از دست دادی را دوباره در آغوش بکشی و … در واقع سریال Lost به کمک تصور چنین جزیره ای، وظیفه سینما را که همان تجسم بخشیدن به آرزوهای انسانی است بر دوش می گیرد.
در پایان خالی از لطف نیست شعری از خیام را ذکر کنم :
قومی متفکرند اندر ره دین
قومی به گمان فتاده در راه یقین
میترسم از آنکه بانگ آید روزی
کای بیخبران راه نه آن است نه این