در حین هجوم سرسام آور ماشین ها که در مرکز شهر تهران با بی رحمی راه عبور همدیگر را قطع می کردند شاهد بریدن راهِ توسط یک راننده مسافربر شخصی بودم. ماشین مسافرکشی می رفت تا از چراغ قرمز هم عبور کند. ناخوداگاه به ذهنم خطور کرد که:« دنبال یه لقمه نونه دیگه».
دلم نمی خواست که کار نادرست راننده مسافر جلویی را به بهانه ضرورت زندگی اش توجیه کنم. کلافه بودم از این شیوه زننده رانندگی که اصلا احترام به حق دیگران را نمی پذیرفت و گذشتن از حق شخصی را هم نشانه ضعف و ننگ می دانست. بی اختیار به یاد این شعر کوتاه و زیبای مانا آقایی افتادم و آن لحظه و حس مبهم …
چراغ قرمز
تمام شد. تمام!
از این به بعد چراغ قرمز مانع من نیست
تكرار مى كنم دنیا
صد بار دیگر جلو بزنى,
عقب نمى افتم!
گذشت آن زمان كه از ارتفاع و فاصله مى ترسیدم
جایى رسیده ام كه دیوار چین كوتاه است برایم
روزى هزار بار به اوج مى رسم
روزى هزار بار سقوط مى كنم
قالیچه؟
چه حرف ها مى زنید
من اگر سلیمان بودم
نى مى خریدم و به غار مى گریختم
نخیر آقا!
ما بچهء محلهء پایین همین شهریم
قراضهء زیر پایمان كرایه ایست
از مال دنیا كل سرمایه مان,
همین دو دست است كه چسبیده به فرمان
دلى كه هر دفعه رسیده به بن بست
سرى كه به سنگ خورده بسیار.