من یک مددکار اجتماعی ساکن شهر ساری هستم و این نامه را که سرگذشت دو مرد ایرانی هست و درد دل یکی از آن دو نفر را برای تان می فرستم:
با فریدون از دوران سربازی دوستم. توی مخمصه هایی افتادیم و سالم بیرون اومدیم که برای خیلی ها باورنکردنیه. اولین ماجرامون این بود که با پول قرضی رفتیم بندرعباس دو تا کامیون سیب زمینی بار زدیم سمت بازار بابل.
هیچکدوم مون خونواده درست و حسابی نداریم. هر دومون توی شهرهای خودمون لیسانس هم گرفتیم. از بیکاری افتادیم تو خط خرید و فروش. هر چی گیرمون بیاد می خریم و می فروشیم. از گوشی و تبلت تا پوشاک و گوشت تا موتورسیکلت و دارو.
هر دو مون ریسکی بودیم. اشتباه و ندونم کاری زیاد داشتیم ولی هیچوقت همدیگه رو خیط نکردیم. هر دو مون ۳۰ رو رد کردیم.
مدتیه ولی نگران دوستم فریدون هستم. دارم می بینم که ریسکش بیشتر شده. هی خودشو میندازه توی رابطه با دخترایی که حال شون خوب نیست. دخترای خلاف زندان رفته و موادی. جورای دیگه تو بساط ما نیست.
فریدون دلش براشون می سوزه. توجه و محبت زنها رو هم دوست داره ولی متوجه نیست که اون تیپ آدمها مرد و زن هم نداره همه شون ته خطی اند. مرام ندارند یا اگه هم داشتند تموم شد.
چندین بار از اعتمادش سواستفاده شده. زیر بار قرض سنگین افتاده و هی میگه بریم تو خلاف. ۵ سال پیش اون بود که جلوی من رو می گرفت و حالا افتاده تو وضعیتی که داره هر دومون رو میکشه مسیری که خوب می دونیم عاقبت نداره.
فکر نکنم مواد میزنه ولی حالش خوب نیست. بچگی اش خیلی ناراحتی کشیده. اذیت شده. فکر نکنم زیاد محبت دیده باشه.
اما خیلی آدم با مرامیه. خیلی نگرانشم و نمی تونم ببینم افتاده تو سراشیبی ولی یه خط قرمزی بین مون هست که نمیذاره بهش بگم. مقصرش هم هر دومون هستیم. من هم هیچوقت اجازه ندادم تو بعضی کارا، حرف رو حرفم بیاره.
من میدونم که فریدون احتیاج به کمک داره ولی حال و هوای ما خیلی از آدم های معمولی فرق داره. دوستم داره خودش رو داغون میکنه. نمی دونم چیکار کنم.