تو شلوغی خیابان با چشمهایش دنبالم می گشت. دید که هنوز نگاهش میکنم، برگشت و رفت. بعدها گفت که میخواسته برایم دستی هم تکان بدهد.
پس چرا انجام ندادی؟
نمیدانم، شاید فکر کردم خوشت نیاید.
ولی من خوشم میآمد اگر دستش را تکان میداد. در دم عاشقش میشدم. دست تکان نداد. عاشقش نشدم. لامصب، عاشقی یک لحظه است اگر اتفاق افتاد که افتاد؛ اگر هم نه که نیفتاد و با آن لحظه به ابدیت پیوسته است. فقط میماند تصویر آن آدم، در آن هیاهویِ آدمهای عجولِ سرگردانِ خیابان شلوغ ان روز!
تصویر عکس میشود، قاب میشود و میرود کنار تصویرهای ماندگارِ یک عمر. که هربار نگاهش میکنی، چشمهایت خیره به آدمِ توی تصویر، التماس میکند: « دستت را بالا بیاور، تکان بده، بخند، عاشقم کن، و بعد برو»
عاشقی اگر میخواهید همان کنید که همان لحظه میخواهید؛ بی هیچ آدابی و ترتیبی. دلتان بوسه خواست یا آغوش، نوازش خواست یا رد کردن انگشت از لابهلای موهای فرخوردهی آدمی که رو به روتان نشسته و جدیترین حرفهای دنیا را میزند. انجام دهید.
یادتان باشد یک لحظه فرصت دارید وگرنه هیچ آدمی، از توی هیچ قاب عکسی، دستش را بیرون نیاورده و تکان نداده است.
.