ودکا قوطی! توبورک! شوکر! تاخیری چی؟

یه بار با یکی از دوستانم و داماد دوستم رفتیم همدان. این دوست من در تمام طول مسیر، خوشمزه بازی در می اورد و هی گیر میداد به دامادشون. در واقع اذیتش میکرد. اون طفلی هم بچه محجوبی بود و یا اینکه شاید جلوی من که تازه آشنا شده بودیم حیا میکرد و چیزی نمیگفت.

جلوی سرویس بهداشتی من و دوستم تنها بودیم. بهش گفتم چکارش داری طفلی رو؟ دوستم گفت: « تازه شده دامادمون. بتوچه؟ میخوام گربه رو دم حجله بکشم تا حساب کار بیاد دستش»

بعد نهار سه نفری جلوی چادر نشسته بودیم که یه آقای دستفروش اومد گفت: « پاسور دارم. جنس خوب! نمیخواید؟ گفتیم نه. وودکا قوطی! توبورک! شوکر؟ نه!

تاخیری چی؟ قشنگ دوساعت … یهویی داماد دوستم سرش و بلند کرد و گفت: « چرا… چرا…! بده. از اون خاردارها هم یه بسته بده! نه. کمه! دو بسته بده…

گربه ای که دم حجله قرار بود کشته بشه خیلی زبل بود. والا من هم نگران همشیره دوستم شدم با این خرید حرفه ای و پر و پیمون. در اون مسافرت قیافه دوستم شبیه غروب های عوارضی اتوبان ساوه بود.

Written By
More from مسعود م
خیلی خوش‌هیکل و خوشتیپ بود اون دختر
کلا بصری‌ام! هیز نه ها! بصری. مثلا وقتی یه ماشین خوشگل میبینم،...
Read More