۲۹ تا گیلکی‌ و مازنی‌ یکطرف، من یکطرف

انگار دیروز بود. سی و هشت سال پیش. چه زود گذشت!

بعد از دوره آموزشی، تقسیم شدیم. آبان ماه سال ۶۰. هوابرد شیراز و بعد گروهان دژبان. خاطره اولین بار که وارد آسایشگاه دژبانها شدم را از یاد نبردم. کسی جواب سلامم را نداد، فقط ارشد آسایشگاه تختم را نشان داد: « این تخت تو، این هم کُمدت.

با خودم شدیم سی نفر. همه شون شمالی بودند. گیلک ها یکطرف آسایشگاه و مازندرانی ها طرف دیگر. منِ جنوبی هم یه کنار. با لهجه خودشان صحبت میکردند، با صدای بلند. با من حرف نمی زدند. غریب افتاده بودم. حتی یک کلمه از حرف هایشان را نمی فهمیدم. تا دو سه هفته اصلا فرق لهجه را متوجه نمی شدم، همه را رشتی می دانستم.

اینقدر بلند صحبت می کردند که صدای تلویزیون را نمی شنیدم. بعد از دو سه هفته ای کم کم آشنا شدیم و من پرروتر… اسامی همه رو یاد گرفتم ولی روال سابق ادامه داشت. با من حرف نمی زدند. با هر کدامشان که حرف می زدم با یک جواب کوتاه ، شرّم را از سرشان کوتاه میکردند و بلافاصله بر می گشتند به حلقه ی خودشان.

دیگه از این وضع خسته شده بودم، شروع کردم به اذیت کردن. در سرمای سخت و خشک شیراز پنجره را باز میکردم. اول متوجه نمی شدند، گرم صحبت بودند بعد سروصداها بلند میشد: « ببند پنجره را، مگه مرض داری» می رفتم زیر پتو، بدون هیچ عکس العملی.

صدای تلویزیون را تا آخر باز میکردم، پارازیت. صدای همدیگر رو خوب نمی شنیدند: « کم کن صدای تلویزیون صاحب مرده را… کم نمی کنم. میخوام امام گوش بدم، چیه مخالف امامید؟»

چراغ های آسایشگاه را خاموش می کردم. همیشه بحث داشتیم. بعضی مواقع هم توی جمعشان بودم ولی چیزی از حرف هایشان را نمی فهمیدم. همه شان را رشتی صدا میزدم. ادای شان را در می آوردم. کسی محل نمی گذاشت.

بعداز دو سه ماه، دو جنوبی به دژبان ها اضافه شدند اما دیر شده بود، من شمالی شده بودم. تمام. دیگه صحبت هایشان را می فهمیدم. هم گیلکی، هم مازنی. فقط نمی توانستم صحبت کنم. با هم غذا می خوردیم، بیرون می رفتیم، شوخی می کردیم و سر به سر هم می گذاشتیم.

حالا عکس های اون دوه را که نگاه میکنم چه حسرتی می خورم. نمیدانم هستند، نیستند! بعد از خدمت نامه های رد و بدل میشد، تا یکی دوسال فقط. از رشت، ساری، رامسر، آمل و بعد قطع شد. اما به یُمن فضای مجازی از آن جمع سی نفری، هفت نفر هنوز با هم هستیم.

معمولا هر سال یا دوسالی یکبار دور هم جمع می شویم. خانوادگی. ایام عید بهبهان، بوشهر یا برازجان. تابستان ها شمال، رشت و ساری و یا آمل.

عید امسال بوشهر و برازجان. امروز روز سومه که بچه‌ها آمدند. منصور از ساری، علی از بوشهر و رضا هم امشب از بندر انزلی می رسد. دوست رشتی مان بیمار شده، خیلی نگرانشم. عکس دیشب برازجان. مهمان رحمان.

More from ابراهیم تدین
داستان «میر شکار» – ۲
مورد احترام همه بودم. از هر کوچه ای می گذشتم زن و...
Read More