خانوم مسنی به همراه پسر تازه جوان قد بلند و لاغر اندامی که بسیار اخمو و عصبی بنظر میرسید وارد مغازه شد! فهمیدم که مادر و فرزند هستند، از طرز راه رفتن و رفتار و حرکات مادر فهمیدم که رنجور و بیمار هستند…
مادر جان هر چی میخوای بردار…-من هیچی نمیخوام، فقط بریم! قربونت برم رنگت پریده یه آبمیوه ای کیکی رانی چیزی بردار… کوفت بخورم من نمیخوام…
از این حرفها نزن عزیزم! ببینید آقا شما یه چیزی بگین، هیچی نمیخوره با من قهر کرده هر چی غذا جلوش میگذارم لب نمیزنه، خوراکی برنمیداره….
من: آدمی که گرسنه باشه از سنگ نرمتر پیدا کنه میخوره لابد گرسنش نیست… پسرجوان: یه کلمه هم از مادر عروس:)))
بی ادب! شما نشنیده بگیرین، دستت رو بیار جلو، ببینید با تیغ روی ساعدش و چکار کرده! بیار جلو ببین با بدن نازنینش چکار کرده! مادر اینقد (کف دستش را نشان میدهد) گوشت بودی که با خون و دل بزرگت کردم چرا این بلاهارو سرم میاری…
دستهای پسرش را لحظه ای دیدم، زخمهایی بصورت خطهای ممتد و کوتاه روی نبض و بالاتر از آن دیده میشد، بعضی ها کمی عمیق و برخی هم بسیار سطحی و ساده بودند …
پسر جوان بداخلاق، یک رانی برداشت و از لای کیف پولش یک نخ سیگار بیرون کشید و با فندک آویزان دم در روشن کرد و بلافاصله بیرون رفت…
میگم سیگار نکش اعصابم خورد میشه، گوش نمیده! میگم با رفقای بد نگرد نچرخ لج میکنه! من و پدرشو مدام عذاب میده! میدونم کوفت و زهرماری هم مصرف میکنه! حرف میزنیم یهو میزنه شیشه خونه رو میاره پایین! زورمون بهش نمیرسه! ای خدا این (اشاره به پسرش بیرون از مغازه) تاوان کدوم گناه ناکرده است؟! چقدر میشه مادر؟!
سر درد بدی گرفتم و از فرط عصبانیت دست و پام می لرزید اینقدر دوندونام رو بهم فشار داده بودم که فک و دندونهام درد میکرد! وقتی مادر و پسر از مغازه دور میشدند از دور نگاهشون میکردم …
این والدین بیچاره نمی تونند کمکی برای پسرشون باشند. فقط یک راه بلدند و اون دادن حس گناهه… کاش معلمی ، عمویی، یکی بود می تونست ببردش پیش روانشناس… اینطوری پیش بره میره تو صف میلیونها معتاد…