یک خاطره قدیمی‌تر از کرونا

تازه جنگ شروع شده بود و من هنوز مدرسه نمی رفتم که پدرم ما را از اهواز فرستاد تهران. تهرانِ خلوت و تمیزِ آن موقع.

ما خانه‌ای در تهرانپارس گرفتیم و من زود با بچه‌های همسایه دوست شدم. جنگ از ما خیلی دور بود. دنیای من از خانۀ هنگامه اینها سرِ کوچه شروع میشد و به خانۀ فرهاد اینها در ته کوچه میرسید.

فرهاد گاهی از مادرش اجازه میگرفت و به خانۀ ما می آمد تا بازی کنیم . میخواست رانندۀ کامیون شود. وقتی بزرگترها از او می پرسیدند فرهاد میخواهی بزرگ شدی چکاره شی؟ او بلند میگفت: رانندۀ کامیون و صدای انفجارِ خندۀ بزرگترها بود که در فضا می پیچید. از من اگر می پرسیدند نمی گفتم ولی بین خودمان باشد من میخواستم صاحبِ جزیرۀ آدم کوچولوها بشوم.

یادم است آن زمان من و فرهاد با هم پیمان بستیم که وقتی بزرگ شدیم با کامیونِش برویم جزیرۀ من و بگوییم آدم کوچولوها برای مان کلی شکلات و تی تاب بیاورند و مشق هایمان را بنویسند. قدرت آدم کوچولوها بی نهایت بود و هرکاری که ما به آنها می گفتیم می تواستند انجام دهند..

ما در بزرگسالی قرار بود سلطنت کنیم. نمیدانم الان فرهاد کجاست و من را به خاطر دارد یا نه؟ چکار میکند؟ ولی خدا کند کامیونش را خریده باشد. از مادرش اجازه بگیرد و بیاید دنبالم و برویم جزیره مان بازی کنیم. اینجا چکار میکنیم ما؟

More from پژواک کاویانی
خدا هم باید وقت اضافه بدهد
کاش زندگی هم یک چیزی داشت مثل وقتِ اضافه. مثلاً موقعِ مرگ...
Read More