در فرهنگ فلکلور مردم مازندرانی، جانورانی چون شیر و ببر و پلنگ، فراتر از حیوان ظاهر شده و می شوند.همانگونه که خوک حیوانی پست و نجس و بوگندو تعریف می شود … اما شگفتا که همین مردمان، نسل ببر و شیر و پلنگ را در آن دیار منقرض کردند و خوک ها هم چنان پا برجایند!
در فرهنگ عامه و نزد پیران کجوری و دیگر مناطق مازندران، باورها و حکایات شگفتی درباره ی شیر و پلنگ وجود دارد. از عاشق شدن بر زنان تا دزدیدن و حتی آبستن کردن آنها!
حکایت های فراوانی از دزدیدن زنان در نیمه های شب وجود دارد. نیز زنانی که به جنگل رفته و در آن جا توسط جانوری ربوده شده اند. گاهی در این حکایت ها، پای خرس هم به میان می آید اما شخصیت های اصلی، همان شیر و پلنگ هستند. روایت است که این جانوران، پس از ربایش زنان و دختران، زیر پای آنان را به حدّی میلیسیدند تا پوستش نازک شود و امکان گریختن وجود نداشته باشد. پیرمردی که این ها را برای من روایت می کرد، چنان آب و تابی به کلام خود می داد و از عناصر داستان بهره ها می برد که نمی توانستم گوش ندهم. حتی صدای حیوان و پوزه بر خاک کشیدن و تکان دادن دُمب و سر و گوش و … را اجرا میکرد!
در این گونه روایت ها، داستان مینا و پلنگ بسیار معروف است. می گویند در یکی از روستاهای کجور، زنی و به روایتی دختری، هر روز در جنگل آواز می خواند و پلنگی شیدای آوازش میشود و با او طرح دوستی می ریزد و …
روستاییان کجور بر این باور بودند که وقتی پلنگی خوابیده است، باید از پایین دست عبور کنی و گرنه به او توهین کرده ای و خشمگین می شود!
می گویند: روزی پلنگی فردی به چاه افتاده را نجات داد. داستان از این قرار است که آن شخص از جنگل می گذشته که در چاهی سقوط می کند. شب هنگام پلنگ با لاشه ی یک گوزن به کُنام خود باز می گردد و یک مهمان ناخوانده و آسیب دیده را در کنار توله هایش می بیند. پلنگ از آن جا که جانور با هوش و قدرشناسی بوده است، به سقوط ناخواسته ی آن مرد پی می برد و خود را از روزن چاه آویزان می کند و به آن نگونسارِ بخت برگشته می فهماند که دمبش را بگیرد. به هر حال آن مرد را نجات داده و تا آبادی بدرقه اش می کند! فردای آن روز مردِ ناسپاس اهالی را از وجود پلنگ در جنگل آگاه می کند. وقتی مردم کُنام پلنگ را محاصره می کنند، او بر فراز درختی می رود و چشم می گرداند. گویی که به دنبال یافتن کسی است! آن گاه از فراز درخت به زمین می جهد و مرد زیرآب زن و ناسپاس را می یابد و او را پاره پاره می کند!
نیز روایت است که پلنگی با مردی چپ افتاده بود. آن پلنگ هر گاه مرد را از دور می دید، تکّه ای استخوان را می شکاند. یعنی که روزی گردنت راخواهم شکاند! مرد هم تکّه ای استخوان را با تبر تکّه تکّه می کرد، یعنی که من هم تو را با تبر خواهم کشت! می گویند آن پلنگ چند بار به مردان دیگر حمله کرد و وقتی که دید آن ها دشمن مورد نظر او نیستند، رهای شان کرده بود! در نهایت، مرد موفق می شود پلنگ را بکشد!
برخی از روستاییان کجور بر این باورند که شیر از خدواند خواست که گوشت انسان را بر او حلال کند اما خدواند نپذیرفت و هیچ شیری تاکنون انسانی را نخورده است!
حال با این اوصاف، مانده ام که مردمان این نواحی، چگونه نسل این جانوران شبه مقدس را منقرض کرده و برای همیشه نابود کردند! در سال های اخیر مسئولان محیط زسیت چند قلاده پلنگ را در جنگل های مازندران رها کرده اند که اهالی هر از گاهی یکی از آنان را می کشند!