کلاغ حلقه به پا – ۴

4444

با سرعت از پله‌ها بالا رفتم. در اتاق باز بود. دیدم دوقلوها کلاغ را توی یک لگن قرمز گذاشته‌اند و نگاهش می‌کنند. زینب به سراغِ بندی که گوشه‌ی ایوان بود رفت و دست زد ببیند لباس‌ها خشک شده‌اند یا نه. بهش گفتم برود کلاغ را بیاورد. داشت گیره‌ها را از لباس‌ها جدا می‌کرد، گفت: «خودت برو برش‌دار»

با تردید کفش‌هایم را درآوردم و وارد شدم. آترین و آرتین بدون آن که کوچک‌ترین حرکتی بکنند، با آن چشم‌های درشت‌شان نگاهم می‌کردند. کلاغ را برداشتم و بیرون آمدم. از پله‌ها که پایین آمدم، صدای گریه‌ی دوقلوها بلند شد. بهرام کلاغ را از دستم قاپید و به حلقه‌ی پایش خیره شد. زینب خانم گفت: «بیا! همین را می‌خواستی؟ ندید بدید. حالا چه جوری ساکت‌شان کنم؟»

خودم هم دلم برای بچه‌ها سوخت. وقتی کلاغ را از توی لگن برداشتم، با التماس نگاهم می‌کردند. انگار آمده بودم دنیای‌شان را بگیرم.
گفتم: «به جای کلاغ برای‌شان قناری می‌خرم. بهشان بگو.»
زینب با ریشخند جواب داد: «تو از کلاغ بادآورده نمی‌گذری آن وقت قناری می‌خری؟»

بهرام به کلاغ زل زده بود، ترس و شگفتی در نگاهش موج می‌زد. کلاغ را جوری گرفته بود که انگار نمی‌خواست خیلی نزدیکش باشد. دست‌هایش را جلوتر از بدنش گرفته بود. از حیاط خارج شد و من هم پشت سرش راه افتادم. به وسط کوچه رسیدیم،‌ گفتم: «لامی، به نظرت توی محل کلاغ‌باز داریم؟»
چنان به کلاغ خیره شده بود که نشنید چه گفته‌ام،‌شاید هم شنید و دلش نخواست پاسخ بدهد. پشت در حیاط‌ شان ایستادیم.
– زنگ بزن.
– من زنگ بزنم؟
– مگر نمی‌بینی دستم بند است! زنگ بزن خب.
کلاغ را محکم با دو دست گرفته بود. زنگ زدم. کسی، بی آن که بپرسد کی هستیم، در را باز کرد. لیلا بود؟ یا حاج داوود؟ یا شاید مادرش! چرا نپرسید کی هستیم؟ اگر دزد بودیم چه؟
پشت سر بهرام وارد شدم و در را بستم. ناگهان به خودش آمد.
– تو کجا می‌آیی؟
– یعنی چی؟
– یعنی نخودچی! برگرد بابا!

بهم برخورد. خودش هر وقت دلش می‌خواست به خانه‌ی ما می‌آمد. حالا با پررویی داشت پرتم می‌کرد بیرون. گفتم: «کلاغ رو رد کن بینیم!»
بهرام جا خورد. انتظار شنیدن این حرف را نداشت.
– تو کلاغ می‌خوای چکار؟ به دردت که نمی‌خوره.
– این دیگه به خودم مربوط است. اصلا مگر به درد تو می‌خورد؟

کلاغ را از دست بهرام کشیدم. رهایش نکرد.در این کشاکش، کلاغ به قارقار افتاد. بهرام در حالی که کلاغ را محکم گرفته بود، به اتاق‌های پایین اشاره کرد و گفت: «صابخونه می‌فهمه! بس کن.»
– بفهمد. به درک! صاحب‌خانه‌ی من که نیست.
– گیر نده پرویز. برو. نیا تو اعصابم.
– بی کلاغ نمی‌روم.
بهرام کلاغ را پرت کرد توی صورتم و گفت: «گم شو آشغال. دارم برات!»

کلاغ را از روی زمین برداشتم و بیرون آمدم. در را محکم پشت سرم بست. چند قدم رفتم و پنجره را نگاه کردم؛ فقط پنجره بود و پرده. کلاغ توی دست‌هایم آرام و بی‌صدا و بی‌خیال بود. برایم عجیب بود که چرا خراب‌کاری نمی‌کند. بعد به خودم گفتم توی این بیست و چهار ساعتی چیزی نخورده است بدبخت. چطور خراب‌کاری کند!

کلاغ را به خانه آوردم و گذاشتمش توی کارتن. گرسنه نبودم و میلی به غذا نداشتم. طبق عادت در یخچال را باز کردم و بستم. بعد دراز کشیدم و چشمانم گرم شد و خواب هجوم آورد… دیدم پرده تکان خورد. توپ را رها کردم و داد زدم من دیگر بازی نمی‌کنم. بچه‌ها همسرایی کردند: «دیگه بازی نمی‌کنه! دیگه بازی نمی‌کنه!» ایستادم و به پرده چشم دوختم. حاج داوود ظاهر شد در حالی که کلاغی روی شانه‌اش بود. کلاغ من بود! از دور می‌توانستم ببینم که پرهایش را چیده‌اند. صدها کلاغ دیگر پروازکنان از فراز سر حاج داوود به اتاق می‌رفتند و بیرون می‌آمدند. داد زدم: «پس لیلا کجاست؟»

یکی از کلاغ‌ها گفت: «اگر این‌کاره‌ای برو مامانت را بیار بگذار توی پنجره.» بعد زینب را دیدم که از خانه بیرون آمد. خط‌کشی دراز، درازتر از خودش، در دست داشت. پا می‌کوبید و پیش می‌آمد و می‌گفت: «چشمانش پاک است و دست‌هایش کلاغی است. ببینید. ببینید…»

‌یکی داشت جیغ می‌کشید. از خواب پریدم و دیدم صدای زنگ است. سرم درد می‌کرد. انگشتش را گذاشته بود روی زنگ در و برنمی‌داشت. زینب خانم از بالا داد می‌زد: «پرویز ببین کیه… انگار سر آورده!»
رفتم در را باز کردم. بهرام بود.
– باشد. کلاغ را بده و بیا بالا. ولی فقط یه جا بنشین و حرف نزن.
لحنش دوستانه شده بود. جوابش را ندادم. بیرون آمدم و در را بستم و راه افتادم. بهرام دنبالم می‌آمد و حرف می‌زد.
گفتم: «تو هر وقت دلت بخواهد راه می‌افتی می‌آیی خانه‌ی ما. صبح، شب، نیمه‌شب،! حالا…»
گفت: «تو که خواهر نداری. اگر خواهر داشتی نمی‌آمدم.»
گفتم: «مادر که دارم.»

ادامه دارد

بخش اول  بخش دوم  بخش سوم  بخش چهارم  بخش پنجم بخش ششم  بخش هفتم  بخش هشتم بخش نهم بخش آخر

کتاب قصه « کلاغ حلقه به پا» در انتشارات آمازون

51ipiu-2pl-_sx318_bo1204203200_

More from عباس سلیمی آنگیل
سرنوشت دختر اِبرام لاشخور – ۱۶
رئیس پاسگاه به خانم پورجوادی گفت که گم شدن مریم را به...
Read More