اگر بتوانیم تجسم کنیم که ذهن ما مثل یک صحنه تئاتر تاریک است که یک میکروفون در محوطه روشن آن قرار دارد می توانیم شاهد چهار شخصیت در درون ذهن خود باشیم که به جلو صحنه می آیند و در برابر میکروفون قرار می گیرد.
یک بخش از وجود ما همیشه مضطرب و نگران است و وقتی جلوی میکروفون می آید از زمین و زمان گله می کند و می نالد.
یک قسمت از ذهن و هویت ما وقتی میکروفون را به دست می گیرد اولین کاری که می کند سرزنش و خودزنی است. این بخش از ذهن ما همیشه ما را خطاکار می داند و از اشتباهات و تصمیمات غلط ما حرف می زند.
بخش افسرده وجود ما هم وقتی جلو میکروفون قرار می گیرد زندگی را یک اشتباه بزرگ می خواند. این گوشه از هویت ما، ناامید است و سرنوشت سیاهی را برای ما رقم می زند و حتی ما را لایق زندگی هم نمی داند.
بخش بزرگسالِ شخصیت ما هم هست که معمولا در تاریکترین صحنه ذهن نشسته است و ما زیاد از آن با خبر نیستیم. بخشی که همیشه نادیده می گیریم و برای به صحنه آمدن تشویقش نمی کنیم.
این بخش معمولا ساکت و بی سر و صدا است و نگاهش به زندگی با شخصیت های مضطرب، سرزنشکار و افسرده درون ما فرق دارد.
شخصیت بزرگسال درون ما، می داند که گذشت زمان از هیجانها و اضطراب ها می کاهد. می داند که همیشه یک راه جدید یا رفتار جدید هست که باعث می شود از بن بست ها عبور کنیم.
اگر در صحنه تئاتر زندگی یاد بگیریم که به قسمت بزرگسال و منطقی ذهن مان فرصت حرف زدن بدهیم به مرور این بخش هوشمند، از تاریکی و عمق صحنه بیرون می آید و هر بار فرصت بیشتری می یابد که در زندگی و و سرنوشت ما نقش داشته باشد.
Learning to listen to the adult inside us