آن شب توی خوابگاه، همه بیقرار بودند و خوابشان نمیبرد. فردا روز اول دانشگاه بود و قرار بود جشن شروع سال تحصیلی داشته باشیم و در پی آن معرفی استادان و خوردن نخستین ناهار در سلف سرویس دانشگاه. همه اینها هیجانانگیز بود. مخصوصاً برای ما ندید- بدیدهای رد شده از سد کنکور. ما دخترانی خوشتیپ و خوشلباس و کلاسور به دستی بودیم که قرار بود در راهروهای دانشگاه رژه برویم، اما هیچچیز به اندازه کنجکاوی ما در مورد پسرهای دانشگاه بیخوابمان نکرده بود.
از آن زمان که ارتباط با پسرها، قدغن شده بود و به ما فهماندند که پسر و دختر یعنی آب و آتش، تقریباً دهسالی میگذشت. ده سال پیش اصلاً فرقی بین پسرها و دخترها حس نمیکردیم. فقط میدانستیم که بچه هستیم و بیخیال دنیا. همه وقت ما با بازی و به اصطلاح آتش سوزاندن و از دیوار راست بالا رفتن میگذشت.
در طول این سالها با تمام قوا سعی کرده بودند ما پسرها و دخترها از هم دور بمانیم. با اعلامیههای ترسناک تا پند و اندرز و بعضیوقتها زور و جبر نیروی گشت ارشاد. گشتهای ارشاد را جلوی در مدرسهها مستقر میکردند. مبادا دوجنس مخالف باهم رو در رو شوند. حالا قرار بود بعد از اینهمه سال، دوباره در کنار هم قرار بگیریم. بدون هیچکدام از بایدها و نبایدها، نه دیوار، نه توهین و نه گشت ارشاد.
خوابگاههای دخترها و پسرها وسط بیابانهای کاشان ساخته شده بودند. این ساختمانها توسط یک سری سیم خاردار و یک ساختمان نگهبانی از هم جدا شده بودند. تمام شب به فردا، به فردایی که قرار بود بزرگ بشویم و به ما اعتماد بشود و منع ده ساله بشکند فکر میکردیم.
فردا صبح سرویسها، ما را جلوی در دانشگاه پیاده کردند. پسرها از سمت دیگری به سمت سالن اجتماعات میآمدند. جلوی در ورودی، علامت ورود بانوان، کمی مرا نسبت به تصوراتم به شک انداخت، اما به روی خودم نیاوردم و گفتم: امروز، یک روز رسمی است و همه چیز بر اساس اصول پیش میرود.
درون سالن به دو دسته پسرها و دخترها تقسیم شدیم و هرکدام در سمتی از سالن نشستیم. سخنرانیها و مراسم معارفه شروع شد، اما هیچکس حواسش به حرفها، صحبتها و قوانین مطرح شده توسط سخنرانان نبود وطرفین از زیر چشم همدیگر را میپاییدند و در حال ارزیابی یکدیگر بودند.
پیش خودم داشتم فکر میکردم که روزهای خوب دوباره فرا رسیده است. سالهای زیادی را پشت دیوار منع مانده بودم. بازیهای کودکانهام را با پسرها و دخترهای فامیل به یاد میآوردم و اینکه اگر قرار میشد همه با هم بازی نکنیم، اصلاً کیف نمیداد. وقتی همه دختر بودیم، بازیها هیجان کمتری داشتند، اما با حضور پسرها، شیطنت ما به اوج خودش میرسید. با یادآوری خاطرات کودکی به آینده خوشبینتر شدم و روزهای شاد و پر هیاهویی را پیشبینی کردم.
از فردای آن روز، من مثل همیشه شاد و سرحال و پرانرژی با نیت اینکه بازی دوباره آغاز شده است، سر کلاسها حاضر میشدم. نشاط ذاتی من باعث میشد نتوانم روی پاهایم بند باشم و تقریباً ورجه ورجه میکردم و شلیک خندههای بلند و معروفم فضای دانشگاه را پر کرده بود.
ماشاءالله صدایم هم که شش دانگ بود و یک زمانی به جای بلندگوهای مدرسه، مسئولیتپذیری میکردم. این صدا خیلی زود در بحث و جدلها خودش را نشان داد. روز اول وقتی دیدم کلاس بر اساس عرف تحمیلی به دو دسته دختر و پسر برای نشستن تبدیل میشود، رفتم سمت پسرها و در ردیف اولشان نشستم و تا آخر کلاس با استاد و هم کلاسیهای پسر و دختر مباحثه کردم.
حاضر نبودم منع تحمیلی ده ساله را به دوش بکشم. مشتاق شناختن جنس مخالف بودم. مشتاق این بودم که بدانم در این ده سال بر آنها چه گذشته است. میدانستم بازی زندگی بدون آنها هیچ هیجانی ندارد. از پسرها دوری نمیکردم و سعی میکردم با نگاه عاری از جنسیت با آنها ارتباط برقرار کنم. شیطنتهایم هم پایانی نداشت. با اینکه پوشیدن چادر اجباری بود، اما من از رو نرفته بودم و با پوشیدن یک چادر عربی حرکت را برای خودم راحت کرده بودم و مثل قرقی از این سو به آن سوی دانشگاه میدویدم.
هیچ چیزی نمیتوانست انرژی انباشته شدهمرا که در طول این سالها مهار شده بود لگام بزند. در هر فعالیتی سرک میکشیدم و حضور پسرها نه تنها شرمگینم نمیکرد که احساس میکردم روند معمول زندگی به جریان افتاده است و من نیز همراه با این جریان در حرکت هستم.
روزگار اما به این سادگی با من و رویاهایم کنار نیامد. اولین ضربآهنگ خطر را حین شنیدن پچپچه پسرهای دانشگاه متوجه شدم. آن روز کلاس فیزیک یک داشتیم و من پشت در کلاس منتظر آمدن دوستم بودم که یکدفعه اسم خودم را شنیدم و به دنبالهاش، توصیفاتی به من نسبت داده شد که عرق سردی به تنم نشست. دلم میخواست آنجا نبودم و آن حرفها را نمیشنیدم.
محتوای صحبتها، به جلف بودن و بیحیایی من برمیگشت. دختر بیچهارچوب و بیاخلاقی که حرمت هیچ چیز را نگه نمیدارد و دائم در تلاش برای خودنمایی و جلب توجه است. خدای من چه میشنیدم؟ آنها همکلاسیها و به تعبیر خودم دوستانم به حساب میآمدند. آنها تداعی کننده همبازیهای کودکی من بودند.
از دید آنها، من فقط یک دختر بیپروا و گستاخ بودم که پا روی همه قوانین میگذاشت تا خودش را مطرح کند. دیگر نتوانستم آنجا بایستم. غمگین و خمیده بیهدف به سمتی راه افتادم. هنوز از ضربه اول کمر راست نکرده بودم که یکی از بچهها از راه رسید و گفت که اسم مرا روی تابلوی اعلانات دیده است. باید به امور اداری مراجعه میکردم.
با وحشت، نگاه خیرهام را به دوستم انداختم و نمیدانستم، امور اداری با دانشجوی سال اولی چه کاری میتواند داشته باشد؟ البته خیلی زود مشخص شد که کمیته انضباطی با حضور من مشکل دارد. مراجعه به کمیته انضباطی از توانم خارج بود، هنوز زود بود که سر از آنجا در آورم، اما واقعیت اجتنابناپذیر بود.
در برابر آقای رئیس ایستادم و شرح اتهاماتم را شنیدم. من متهم شده بودم به خندههای بلند، حرف زدن با صدای بسیار بلند، دویدن در دانشگاه و پریدن از پلهها، گفتوگو با پسرها و حدس اینکه من قرارهای مخفیانه با جنس مخالف در راهروهای دانشگاه میگذارم تا با آنها در همان راهروها حرف بزنم.
خلاصه کلام، رفتارهای من همسطح یک خانم دانشجو نبود. کمیته انضباطی و انجمن اسلامی که جمعیت قالب آن را بچههای مازندران (هم ولایتیهای خودم) تشکیل میدادند، به اتفاق مرا مجرم تشخیص داده و درخواست تعلیق مرا کرده بودند. دنیا دور سرم چرخید. هر چه فکر کردم نفهمیدم چه بلایی سرم آمده است و سر از اتهامات مطرح شده در نیاوردم.
خنده، شادی، نشاط، انرژیِ مهارنشدنی و نگاه فراجنسیتی من به آدمها، حسابی کار دستم داده بود. هجده ساله بودم و کوچکتر از آن که قدرت دفاع داشته باشم. پس شکستم و زدم زیر گریه. گریه کودکانهای که پایانی نداشت و آقای رئیس که تا آن لحظه به چشمان شیطان و براق من خیره شده بود، دستپاچه شده بود و نمیدانست چه کند که من دست از گریه بکشم.
گریه کار خودش را کرد و وقتی نگاهم تار شد و لبخند روی لبانم ماسید و آرام روی صندلی نشستم، آقای رئیس بزرگمنشانه از من تعهد گرفت که دیگر کارهای خلاف انجام ندهم و به قوانین دانشگاه احترام بگذارم. من هم بدون لحظهای تعلل، تعهد نامه را امضا کردم و از آن اتاق نفرین شده گریختم.
در اتاق که پشت سرم بسته شد، در صندوقچه آرمانها و آرزوهای من هم بسته شد. فاصله من با آرزوهایم به اندازه فاصله جنس من از جنس مخالف بود. جنسی که ممنوع بود. شناختن او، نزدیک شدن به او، رفاقت با او ممنوع بود. گویی نه او میخواست با من وارد بازی زیبا و انسانی شود و نه جامعهام صلاح میدانست که من با او دوست باشم. اینجوری بود که فهمیدم بازی تمام شده است.