«وقتی لبهایش را روی لبهایم گذاشت، همهچیز رو فراموش کردم.» این جمله کلیشهای را همیشه توی کتابها میخواندم و بقیهاش را خودم تصور میکردم. خدا میداند چه تصاویر دلپذیری در ذهنم شکل میگرفت و مرا به دنیای رویاها میبرد. دنیای نوازشهای عاشقانه و همآغوشی مهرآمیزی که همهاش لطیف و زیبا بود. تخیلاتم همیشه نوید یک زندگی رمانتیک را به من میداد و این وعدهها و وعیدها، آرزوی هرچه زود بزرگ شدن را در سرم میپروراند.
خیلی زودتر از آنچه فکرش را میکردم بزرگ شدم و مثل همه کارهای هیجانی و شتابزدهام، خیلی زود عاشق شدم تا بتوانم اولین بوسه عاشقانه و فراموشی و غرق شدن در حسی زیبا را تجربه کنم. بوسه بود ولی نه تنها برایم فراموشی نیاورد بلکه تازه مغزم به کار افتاد و از آن روز هزاران فکر و خیال سیاه مدام جلوی چشمانم رژه میرفتند.
آیا نویسنده کتابهای عاشقانهای که میخواندم بر اساس رویدادهای واقعی مینوشتند یا اینکه تجربه من، تجربه متفاوتی بود؟ البته نکته جالب اینجاست که همه نویسندههای رمانهایی که آن روزها میخواندم مرد بودند و بهندرت رمانی خوانده بودم که زنان نوشته باشند. بیوگرافی این معدود زنان نویسنده هم حکایت از آن داشت که آنها هیچوقت طعم عشق را نچشیده و ازدواج هم نکرده بودند.
خلاصه کلام، فکر کنم سرم حسابی کلاه رفته بود. بعضیوقتها فکر میکردم اگر قهرمانان زن داستانها از توی کتابها در میآمدند، لابد حرفهای ناگفته زیادی داشتند و حتماً مثل من یک عالم فکر و احساس در حین نخستین بوسه عاشقانهشان در سرشان میچرخید.
آن روز کذایی، در روز بوسه نخست، تنها چیزی که تجربه نکردم لذت بود. ناخودآگاه احساس نیرومند گناه همه وجودم را در بر گرفت. احساس کردم از من سوء استفاده شده، بیحرمتی شده. حس کردم مورد تجاوز و تعرض قرار گرفتهام و دیگر دختر با شخصیت و محجوبی نیستم که سرش را بالا بگیرد و به پاکی و نجابتش افتخار کنم.
در تصوراتم، همهچیز خوب پیش میرفت. احساسهای عاشقانه، بوسههای داغ و نفسگیر، هم آغوشی بیانتها که بر آن پایانی نبود و کرخی لذتبخشی که تا سر انگشتانم را در بر میگرفت، اما در دنیای واقعی فقط انقباض بود و سرمایی که در تیرهپشتم میدوید و همه وجودم یخ میزد.
پیش خودم گفتم، شاید این تفکرات عجیب و غریب و نداشتن هیچگونه احساس لذتبخش، از بیتجربهگی و کمی سن و سالم نشئت میگیرد. برای همین ناامید نشدم و در موقعیتهای مختلف، تن به بوسههای به اصطلاح عاشقانه دادم ولی همچنان دریغ از ذرهای حس خوشایند. همچنان من در فضای تلخ نانجیبی و بیحیایی دست و پا میزدم.
به هیچ عنوان به روی دوست و همراهم هم نمیآوردم که در کل از این رابطه هیچ لذتی به معنای رمانتیک آن نمیبرم و همیشه خود را در معرض هزاران هزار تهمت و افترا میبینم. عقل نوزده سالهام تلاش میکرد برای دغدغههای ناامید کنندهام راه حلی بیابد و پیوندی بین آنچه شنیده و خوانده بود فراهم کند ولی توفیقی در کار نبود.
یاد حرفهای مادرم میافتادم که از نوجوانی در گوشم زمزمه میکرد. نجوایی که از بقیه آدمهای دور و بر هم شنیده بودم. یکجورهایی مثل یک هشدار مداوم و روزانه تکرار میشد: “مردها گرگهای گرسنهای هستند که رحم به هیچ برهای نمیکنند؛ گرگهایی که با زبان چرب و نرمشان، سرِ دخترهای معصومی مثل تو را شیره میمالند و یک لقمه چپشون میکنند.”
در نوزده سالگی توانایی یافتن شباهتی بین پندهای مادرانه با قصههای کودکانه را نداشتم، اما ترسی که همه وجودم را از خود میآکند، شبیه کابوس شبهای دوران کودکی بود که بعد از شنیدن و تصور کردن قصه شنگول و منگول برایم ایجاد میشد. گرگ دوران کودکی در لباس مردی خوشظاهر، پنجه پنهان میکرد و منتظر بود تا من را درسته ببلعد.
دوران کودکی سرشار بود از قصههای گرگ و بره و حیوانات مختلف. حیوانهایی که با داستانهایشان سعی میکردند منش زندگی درست را در لفافه به ما بچههای تاثیرپذیر و شکننده آموزش دهند. در داستان حیوانها همهچیز پیدا میشد. عشق، عاطفه و احساس همدردی، فریب و تزویر، هیجان وخطر و ترس از نابودی و خورده شدن توسط حیوانات درندهخو.”کلیله و دمنه” نمونه خوبی از این دست بود.
به یاد دارم در قصههای دوران کودکی، همیشه موجودات مختلف با خطر دست به گریبان بودند، اما خطر همیشه از سمت حیوانی از نوع دیگر به سراغشان میآمد. گرگ، بره را میدرید، شیر، آهو را و روباه، خروس را تعقیب میکرد. به نظر میرسید جانوران همنوع از همدیگر پشتیبانی میکردند. حتی موجودات قوی در درون گروه از ضعیفها مراقبت میکردند و نر و ماده همنوع، به یکدیگر عشق میورزیدند و کودکانی دلربا به دنیا میآوردند.
اما این قاعده دنیای ما آدمها نبود و حیوانات در زندگی ما هرکدام تبدیل به نمادی از خصایل انسانی و گاه تبدیل به یک علامت خطر بزرگ میشدند که: ایها النسوان به گوش باشید و به هوش که آدمیزادهای از جنس نر و درنده همچون گرگ رخ نشان میدهد.شیر و شغال برای دریدن ما پا به عرصه هستی گذاشته بودند و البته این نقش هراسناک لولو خورخورهای تا لحظه ازدواج در من و ما ادامه پیدا میکرد و بعد از ازدواج بلافاصله تبدیل به جلال و جبروتی خدایگونه میشد. حالا بانوان محترم باید نقش بره رارها میکردند و در قالب بنده فرو میرفتند تا رستگار میشدند که صد البته در این نقش نیز، نه خبری از لذت بود و نه از عشق وعاطفه.
حال از روزهای اول جوانی و تجربه بوسه نخست و همآغوشیهای دزدکی سالها گذشته است. روزها و سالها گذشت و هیچ اتفاقی رخ نداد. در گذر تاریخ، چیزی در درون من و ما رسوب کرده بود و به آسانی پاک نمیشد. حالا بعد از گذر از آنهمه سال، فکر میکنم برای لذت بردن از هر نوع رابطهای باید در یک رابطه برابر باشیم. در این صورت حتماً مردانی هم هستند که بوسیدنشان، آدم را یاد هیچ شیر و روباهی نیندازد.