جوان بودم. با دوستم در پیاده رو قدم میزدیم. پسری همراه یک دختر چادری از روبرو آمدند و رد شدند. دوستم برگشت و به من گفت «بیا». تند تند رفت تا از پسر و دختر جلو افتاد و کنار یک مغازه ایستاد. من هم دنبالش رفتم و کنارش ایستادم.
دوباره پسر و دختر به ما رسیدند و رد شدند. دوستم حسابی براندازشون کرد و گفت «بله، خودشه» گفتم کی؟ گفت «دختره رو میگم. تو محله ما میشینن» گفتم خوب؟ گفت «اینها از اونان. پارسال برادر همین خانم جلوی منو گرفته میگه بی غیرت، جلوی خواهرتو بگیر اینقدر لباسهای جلف نپوشه.حالا نوبت منه»
گفتم که چکار کنی؟ گفت «برم به برادرش بگم خواهرتو جمع کن» باورم نشد، گفتم ای بابا. تو که همچین آدمی نیستی.چکار داری؟ اصلا شاید نامزدشه. گفت «اگر کسی با من کاری نداشته باشه، من کاری به کسی ندارم» خودشون شروع کردن. تو که نمی شناسیشون. اونها که دختر به پسر این تیپی نمیدن. میگم که، از اونان. نامزدش نیست.»
خیلی سعی کردم منصرفش کنم. گفتم ولش کن بابا. شر میشه. حالا اون شعور نداره بهت گفته. دعوا میشه. خودت میگی از اونان. به جز خودت، ممکنه بلایی هم سر دختره بیارن»
فایده نداشت. انگار یادآوری آن خاطره برایش خیلی سنگین بود. حس انتقام قویتر از حرفهای من بود. یک ساعتی همچنان قدم زدیم و بعد خداحافظی کردیم. به خودم دلداری میدادم که حالا اینم ناراحته، یه چیزی میگه. همچین آدمی نیست که از این کارها بکنه. از طرفی فکر میکردم اگر این کار را بکنه، شر بزرگی درست میشه. دوستم را می دیدم که چاقو خورده و توی کوچه افتاده.
چند روز بعد دوستم آمد دنبالم و رفتیم بیرون. نمی دانستم باید آن جریان را یادآوری کنم یا نه. از طرفی کنجکاو بودم بدانم بالاخره چی شد. ولی می ترسیدم با یادآوری آن جریان باعث ناراحتیش بشم. چیزی نگفتم. چند دقیقه ای با حرفهای معمولی گذشت. ناگهان دوستم با صدای لرزان گفت «باورت میشه رفتم در خونشون؟»
رنگم پرید. با ناباوری گفتم نه. واقعا؟ گفت «آره. برادرش خونه نبود. به پدرش گفتم. گفتم واقعا که احمقی. گفت «باورم نمیشه. باباش رفت یک قرآن و یک کارد توی سینی آورد. بهم گفت قسم بخور که راست میگی تا همینجا سرشو ببرم» من تمام تنم لرزید. با دلهره گفتم تو چکار کردی؟ گفت « فرار کردم»