روز دوازدهم:
حتی یک تکه نان هم در خانه نمانده است. یخچال کاملا خالی بود. باید بروم بیرون. باید بروم خرید. باید برگردم به زندگی. چهار روز دیگر از مرخصی سالانه ام مانده است.
روز سیزدهم:
امروز عصر مثل همه روزهای گذشته یاد لحظات قشنگ همخوابگی مان را مزه مزه کردم. هنوز نمی خواهم باور کنم که دیگر نمی توانم لختش کنم. در گوشه اتاقم در همان حالت ایستاده در بین بازوانم بفشارم. پیراهنش را از تنش در بیاورم و همانطور که دوست دارد آنقدر با یک نقطه بدنش بازی کنم تا بیاید.
شب سیزدهم:
اتفاق غریبی این دفعه افتاد. موقع خواب که البته توام بود با خوردن سه قرص ملاتنین، وقتی خاطره یکی از عشقبازی های مان را به یاد می آوردم حس سردی داشت. حرف نمی زد. احساسی را نشان نمی داد. انگار بی اعتنا بود. انگار سیر بود یا شاید هم من برایش دیگر جالب نبودم.
این وضعیت را نه تنها دوست نداشتم بلکه از آن به شدت متنفر بودم. همه عشقم، همه میل مردانگی ام در این خلاصه می شد که او را راضی کنم. به وجد آمدنش، دیوانه ام می کرد. وقتی ناله های سرشار از خواهش و تمنایش را می شنیدم احساس غرور می کردم. معنای مرد بودن در قدرتمندترین حالتش این بود که این زن سرکش و زیبا، رام و آرام شود.
روز چهاردهم:
تمام این روزها ، تمام این صدها ساعت لعنتی شبیه دو هفته اول عشق و عاشقی ما بود. هر لحظه اش، گیج و منگ و افسون شده، محو زیبایی اش بودم. هر لحظه یا در آغوشم بود یا در خیال هماغوشی اش بودم… این بازسازی خاطره ها، پناهگاهی بود در مقابل واقعیت وحشتناک جدایی مان.
یادم می آمد که عین گربه رفتار می کرد. وقتی که بعد از حدود ۲۰ دقیقه او را به اوج می رساندم رویش را برمی گرداند و برای لحظاتی می خوابید. قبلش به من گفته بود که بگذارم چند دقیقه بخوابد. بعد رویش را به سمت من برمی گرداند. چشمانش برق می زد. همه وجودش می شد بغل. می چسبید به من. انگار همه هورمون های مهربانی بعد از به اوج رسیدن، در بدنش ترشح می شد.
من ولی برعکس او بعد از پایان یک هماغوشی سرد می شدم. انگار هورمون بی احساس بودن از من یک مجسمه سنگی می ساخت. مجسمه ایی که همچنان عاشق بود و با اینکه جانش را نداشتم ولی به نوازش و نازش ادامه می دادم چون دوست داشت. چون دوستش داشتم.
روز پانزدهم:
امروز بدون اینکه فکر کنم از صبح داشتم روی پنجره مه گرفته زندگی ام دستی می کشیدم. خسته و مستاصل از نامفهوم بودن موقعیتم … مثل یک عزادار که مدتها گریسته بود. بی مهابا ولی در خفا، زار و زار بی امان روزهای متمادی گریسته بودم.
با یادآوری لحظاتی که بدن مان در هم می غلطید و من با متانتی مردانه به او لذت جنسی می دادم. با این تکرار خاطره ها در حقیقت داشتم حقارت ناشی از شکست عشقی و رفتنش را جبران می کردم.
گریه یک عزادار برای چیست؟ برای از دست دادن همیشگی یک عاطفه، یک دوستی، یک اعتماد و یک خاطره مشترک… همه اش را جمع کنیم از دست دادن نوعی لذت و خرسندی است.
روزم شروع شد با احساسی بد نسبت به او ولی بلافاصله جلویش را گرفتم. نمی خواستم از عشق به نفرت برسم. درباره اش بارها در طول زندگی ام فکر کرده بودم و وقتی گریبانم را گرفت سریع عکس العمل نشان دادم.
دلیلی نداشت همچنان دوستش نداشته باشم. این چرخش مسموم احساسم به او، در درجه اول بی احترامی به خودم بود. من عاشقانه دوستش داشتم. موجود بسیار زیبا و نازی بود. همچنان هست و تنها تغییر اصلی این بود که این عشق و زیبایی دیگر برای من نبود.
او ماهیتش تغییر نکرده بود که احساس ناراحتی به او پیدا کنم. او هر کاری و هر تصمیمی که گرفت بخشی از شخصیت و روحیه ایی بود که به همان خاطر، عاشقش بودم.
من عزادار محترم یک عشق بی نظیر هستم. هر چقدر که نیاز دارم باید غمگین باشم. پریشان و بهت زده باشم و با همه وجود، کمبودش را حس کنم. اما غم و دردی که قلب یک عزادار را در هم می فشرد به خاطر از دست دادن یک عزیز است.
Image source