سرم رو از گوشی بالا آوردم دیدم پیرمردی وسط اتوبوس دراز کشیده! اتوبوس ازدحام ساعات شلوغ رو نداشت. چند مسافر شروع کردند به حرف زدن… یکی از گرمازدگی می گفت دیگری از افتِ فشار.
-کسی همراه خودش آب نداره؟
ما مردها به همدیگه نگاه کردیم کسی همراه خودش آب نداشت از قسمت زنها خانومی بطری آبی از کیفش درآورد و به اولین مردی که ایستاده بود داد که برسونه به سربازی که داشت با کلاهش پیرمرد رو باد می زد. پیرمرد چشمانش باز شد وقتی سرباز آب رو توی صورتش ریخت.
سرباز همچنان داشت باد می زد در همان لحظه منظره عجیبی اتفاق افتاد. زنی چادری، از انتهای اتوبوس یک قاچ هندوانه از زیر چادرش در آورد و گفت «دست به دست کنید بدید بنده خدا شاید قندش افتاده باشه».
قاچ هندوانه از انتهای اتوبوس بین مسافران دست به دست می شد. فشار گرما و سرخی هندوانه چشمان همه رو جذب ماجرا کرده بود. مثل فرشته ای که نگاهها دارن دنبالش می کنند. انگار همه میل داشتن در انتقال این فرشته به پیرمرد سهمی داشته باشند.
نگاه همه به هندوانه بود که اینجا چکار می کنه و عقب اتوبوس زن داشت توضیح می داد که قاچ هندوانه را یک جا نذری گرفته و قسمت این بنده خدا بوده. پیرمرد حالا دیگر نشسته بود روی صندلی، صورتش خیس از آب بود که هندوانه رسید دستش… به آرامی گاز می زد و ما مسافران با لذت عجیبی به خوردنش نگاه می کردیم. اتوبوس در ایستگاه نگه داشت پیاده شدم. گرمای هوا که هجوم آورد پیش خودم گفتم باید هندوانه ای بخرم.