ننه بزرگ گوشه اتاق مانند خرسی زیر سه پتو خرناس می کشید، گاه از آن طرف دیوار صدای چسبیدن چیزی به دیوار به گوش می خورد. او خلط های بر آمده از گلویش را در خواب با انگشت می گرفت و به سینه دیوار می چسباند. خانه دو اتاق داشت یک اتاق را به هندی ها اجاره داده بودند. صدای ولوله شان نمی خوابید.
هندی ها هال را هم تبدیل به دو اتاق کرده بودند و دو خانواده با چندین بچه در آن زندگی می کردند. میان دو اتاق یک حمام و مستراح تو در تو بود، و هر کس یک سینک دستشویی در اتاق خود داشت.
اَناردیس مدرسه را تمام کرده بود و گوشه اتاق پرزهای قالی را از هم می گشود. ابروهای کمانی و گوشت لطیف زیر ابروهایش به او حالت معصومانه ای داده بود. آبادان پدر اناردیس، سرش را دنباله پای ننه بزرگ گذاشت، در را فاصله داد سپس باد شکمش را پشت در خالی کرد. سوز وارد شد.
هندی های دیوار به دیوار پس از ناهار، زن و مرد یکی یکی بیرون می آمدند و مسواک می زدند اما تن شویی را هرگز لازم نمی دانستند. بوی عرق شان در اتاق نشست کرده بود و وقتی باد می وزید با خود اشاعه می داد و میان بوی ادویه کاری هندی موج می زد. کودکان شیرخواره شان از در باز اتاق، شیردان به دهان کله کشی می کردند.
آبادان با پاشنه پا در را روی سر آنها فشار می داد تا دیگر با گستاخی وارد اتاق نشوند. گریه شان که بلند می شد هندی ها به هم می ریختند و بچه شان را از راهرو دور می کردند. آبادان از روی غضب باد شکمش را به صورت صدادار بیرون داد، دندان به هم سابید و ناسزا داد.
ننه بزرگ گفت: اگر من زیادی ام می روم راهرو جا می اندازم. آبادان بی آنکه احترام کسی را نگه دارد همیشه رک می گفت و اعتنایی نداشت گفت: بتمرگ، ترحم بازی در نیاور. اناردیس با وهمی که از پدر سراغ داشت گفت: یعنی من می توانم درسم را ادامه بدهم؟ ننه گفت: بگذار از آب و گل بیرون بیاییم. مگر بقیه که درس خوانده اند به کجا رسیده اند؟ با یک بچه زیر بغل تحویل شوو شده اند.
آبادان گفت: بیخود قول و قرار نده من هیچ خرج نمی کنم. نان و قیچی روی هم گذاشته ام. ننه گفت: ما یک سال اینجاییم. دلش در خانه می پوسد. به آموزشی های دخترانه بفرستش. آبادان گفت: از این سر تا آن سر خیابان برو یک پسر هندی تبار پیدا کن و برو. این منطقه به قرق هندی ها در آمده است هم شغل دارند هم خانه جنوب مان را هم دست چین داده اند.
ننه گفت: از خرابت شاه گریخته ام به دست غول بیابان دچار شده ام. آبادان گفت: ما به شهر آمده ایم که کار گیرم بیاید ولی می بینی که بیگانگی بیداد می کند. یک سفر رفتم پاکستان آنجا مغازه دارهایی بودند که در جنوب ما شعبه داشتند ولی من که آنجا رفتم هیچ نمی دانستم. یک چوب خشک هم دستم ندادند. رفتم هند خودم را گاوپرست کردم ولی حالا بچه ام گاو شده است. زنم گاو شده است. معبد زده ام.
ننه بزرگ گفت: اگر نوه من گاو است تو نرینه گاوی. آبادان ساکت شد تا در مهلتی دیگر پاسخش را بدهد. اناردیس روزها مجله های خارجی را ورق می زد و دلش از پوشیدن لباس های مجلل بازیگران و انسانهای معروف مجله های هندی غنج می رفت. آبادان علاقه خاصی به هندی ها و فرهنگ هند داشت و تنها سوغاتی که از آنجا می آورد چیپس موز و مجله های هندی بود.
ننه یکی از ستون های روزنامه همشهری را روبروی آبادان گرفت و گفت این نقاشی را اناردیس کشیده است. اینجا چاپ کرده اند. آبادان گفت: نقاشی که نان نمی شود. اناردیس گفت: این کاریکاتور است. آبادان گفت: سیاسی نباشد تنبانمان را به باد دهی. بعد روزنامه را دولایه کرد و زیر قابلمه داغ شلغم گذاشت.
اناردیس از بی اعتنایی او سرخورده شد و دلش را زیر قابلمه داغ شلغم دید که گداخته می شود و دایره ای سوخته روی روزنامه می مانَد. بلند شد و آن را از زیر بیرون کشید. آبادان رو به دیوار چرک دماغ را به جاهای ترک خورده می کشید و وصله می زد تا چرتش بزند.
ننه شلغم را قاچ قاچ و فلفل زده آرام به گلوی ننه بزرگ سرازیر می کرد. هندی ها تلویزیون را در راهروی طویل گذاشته بودند و هیئتی تماشا می کردند. فیلم های هندی یکی پس از دیگری شروع می شد و آنها روز تعطیل را اینگونه سپری می کردند.
اناردیس از گوشه پنجره ای که در حصار میله های آهنی بود نگاه می کرد. ساعتی بعد آبادان بلند شد. پاتیل شلغم را به سوی خود کشید، یک گردالی روی فرش کدر و پرز رفته درست شده بود. چشمهایش روی آن ایستاد. ابتدا به جان ننه بزرگ افتاد که چرا سرسری گذاشته ای، ننه زهره حرف زدن پیدا نکرد.
سپس آبادان یادش آمد که روزنامه را زیر آن گذاشته بود و گفت: که زیرش را کشیده هان؟ گردن اناردیس سوی پنجره مانده بود و دل برگشتن نداشت. آبادان به حالت جنون آب جوشیده ی شلغم را روی فرش خالی کرد. او که هنوز حرف ننه بزرگ برایش گران آمده بود گفت: گاو که به آدم ضرر نمی زند. ولی من از شما متضرر می شوم. فرش خدا داده را چکار کرده اید گله ها. سپس در را بازگذاشته رفت و میان هندی ها مشغول تماشای فیلم شد.
ننه لبه تیز قوطی آناناس را به فرش کشید تا آبش را بگیرد و آناردیس با حس گناه، جارو دستی را جلو گرفته بود تا آب را در آن بریزد. کاریکاتور چاپ شده او در جلد لحاف بالش به خواب رفته بود.