حتماً در باره مردان قدرتمند و مدیر که صاحب شرکت های موفق هستند زیاد شنیده اید. مردانی که بدون سر و صدا، متین و صبور، می دانند از زندگی چه می خواهند. مردانی که تصمیمات بزرگ می گیرند. شجاع هستند و موفق …
اما به احتمال زیاد، زن قوی، مستقل و مدیر، کم دیده اید. زنی که بی مهابا تصمیمات مهم می گیرد. زنی که بهتر از پدرش کارخانه را می چرخاند و رونق فوق العاده ای به کسب پدر داده است.
اولین بار محمود را در بانک دیدم. از اینکه همه برایش احترام قائل بودند و محترمانه مورد خطاب قرارش می دادند برایم جذاب بود. همان روزهایی بود که مدیریت کارخانه کیف چرمی پدرم به من محول شده بود. کارمندان بانک، شرکت ما را می شناختند و از اعتبارش خبر داشتند ولی من هنوز در معرض توجه شان قرار نگرفته بودم.
بعد از انجام کارم در بانک وقتی که راننده ماشین شرکت در را برایم باز کرد و من داخل ماشین نشستم متوجه نگاه محمود شدم که بعد از من از بانک بیرون آمده بود.
من و محمود هر دو مزه قدرت را چشیده بودیم و تشنه افزایش آن بودیم. هر دوی ما از نوجوانی وارد دغدغه های مدیریت و گسترش کاسبی خانوادگی شده بودیم. محمود به همراه دو برادر و پدرش چندین شرکت مربوط به حمل و نقل را اداره می کردند. از شرکت های اتوبوسرانی بین شهرها تا این اواخر که راه اندازی هتل های لوکسِ شهرهای با جاذبه جهانگردی نیز به فعالیت شان اضافه شد.
هر دوی مان وقت برای رمانس و عشق یا حتی ازدواج نداشتیم. محمود اصلاً فرصت اینکه دنبال سکس های گذرا باشد را هم نداشت. من ولی انگار در این زمینه وضعم بهتر بود.
وقتی که محمود از جلوی ماشین ما رد می شد لباس خوش دوخت، موی سرش که با دقت تمام شانه و اصلاح شده بود و حتی بوی ادکلونش که خیلی ملایم و نامحسوس بود جذابترش ساخته بود. به راننده گفتم حرکت نکند. صبر کردم ببینم محمود کجا می رود.
نه قد بلند بود و نه حالت خاص فیزیکی داشت که بیش تر جذابش بسازد ولی مصمم بودن و آرامشی که در رفتار و نگاه و حتی راه رفتنش بود مرا مجذوب خود کرده بود. نتوانستم حدس بزنم کرد است یا شمالی. شاید هم یزدی یا مشهدی بود.
من به نگاه دوم و سوم مردان در اولین برخورد عادت داشتم. می دانم که زن جذابی هستم. تلفیق مادر شیرازی و پدر رشتی، از من دختری ساخته بود که قیافه اش را در زن زیبای ایرانی زیاد می شود دید. کمی از زیبایی دوره جوانی گوگوش را داشتم. کمی هم معصومیت زیبای نگار جواهریان را می شد در من پیدا کرد.
احترام و حس استقلال، که پدرم به من از همان کودکی داده بود زیبایی معمولی مرا به نظر خودم دو چندان ساخته بود. من از همان نوجوانی که متوجه علاقه خودم به مردان شده بودم به خودم قول دادم که خودم انتخاب شان کنم و خودم بروم و تصاحب شان کنم.
وضعیت من و احتمالاً محمود مثل نوجوانانی است که از کودکی وارد یک ورزش حرفه ای مثل دومیدانی یا تنیس یا کشتی می شوند و تلاش روزانه و خیلی جدی برای بهترین بودن را پیشه خود می سازند. من ولی حرفه ام، کسب و کار خانوادگی بود. من تنها فرزند پدرم بودم و خیلی وقت بود که نقش جانشین او را در شرکت، تمرین می کردم.
موفق بودن، خلق الساعه ایجاد نمی شود. از همان ابتدای کار باید مزه اش را هم چشید. رقابت های کوچک را با پیروزی از سر گذراندن و ذره ذره شاهد اعتماد بیشتر بودن مثل تکه برفی است که تبدیل به یک بهمن در درون سرازیری می شود. آدم می بیند که همه چیز در حال بیشتر شدن است. از موفقیت تا قدرت و احترام …
آدم های ثروتمندِ خودساخته، خیلی های شان تجربه شکست های اقتصادی تا مرز ورشکستگی را هم دارند. من ولی شکستهای کنترل شده و پشتیبانی شده داشتم. برای همین حتی شکست ها هم باعث افزایش قدرت و غرور می شوند.
من یاد گرفتم که با میل و خواهش جنسی هم رابطه حرفه ای و جدی داشته باشم. ریسک و فرصتی نبود که بخواهم از دست بدهم. در فکر ازدواج هم اصلاً نبودم. آن را گذاشتم وقتی ۳۵ سالگی ام را رد کردم. هنوز ۱۰ سال فرصت داشتم شکارچی باشم.
محمود گویا سر کوچه منتظر ماشین و راننده خودش بود که می بایست میدان را دور بزند و از طرف دیگر بانک به سمتش بیاید. در ماشین را باز کردم و به سمتش قدم برداشتم.
وقتی به یک قدمی اش رسیدم دستم را برای سلام دراز کردم. خیلی راحت متوجه بهتش شدم. ولی سریع خودش را مهار کرد و با یک لبخند دستش را به سمت من گرفت و همزمان شنید که گفتم:« من نیلوفر هستم»
به چشمانش خیره شدم که قهوه ای بود و کنجکاو و خندان: «من هفته دیگر سه شنبه، تولدم هست. دوست داشتم در مهمانی ام حضور داشته باشید. لازم هم نیست تنها بیایید»
محمود گفت:« چقدر عالی. حتماً برای آن روز وقت آزاد تهیه می کنم. من همیشه دوست دارم تنها به مهمانی بروم» بعد هر دوی مان کارت های مان را رد و بدل کردیم. انگار که یک قرار بیزینسی گذاشتیم.
بعد از مهمانی تولد تاکنون، بارها با هم خوابیدیم. هر دوی مان سعی کردیم ادای بی تفاوت بودن و یک دوستی متکی بر رابطه جنسی بدون تعهد را در بیاوریم. یادم رفت بگویم که آدم های موفق خیلی سریع باید مغرور هم بشوند. از الزامات مسئولیت و مدیریت است.
سکس مان خیلی خوب بود. با همه کنترلی که بر نشان دادن مقدار مشخص و کافی از احساس و عاطفه داشتیم ولی هر دوی مان می دانستیم که اگر خود را رها کنیم و مثلاً به فکر عشق بیفتیم، عشقبازی های مان بی نظیر می توانست باشد.
کارش، وقت بیشتری از او می خواست. مسئولیت من هم با تغییرات و پیشنهاداتی که برای رشد تولید و بازاریابی ایجاد کرده بودم وقت بیشتری از من طلب می کرد. من به خودم گفتم این محمود که من می بینم جذابیتش یکسال جا دارد. حدس میزنم او هم برنامه زمانی مشخصی را برای گذراندن با من تعیین کرده بود.
واقعاً نمی توانستم بیشتر از ۱۵ درصد از فکر، احساس و وقتم در روز را به او بدهم. او هم واقعاً با چشم به ساعت مچی اش می آمد و با چشم دوختن به آن، از من خداحافظی می کرد. دو روز وسط هفته می رفتیم شام بیرون. بعد یا به آپارتمان من می آمدیم یا به ویلایش در لواسان می رفتیم.
یک هفته در میان هم، آخر هفته ها، یا من یا او در یکی از استان های ایران یک سوئیت اجاره می کردیم. مشخصات و ساعت پرواز جت خصوصی را به هم می فرستادیم و یک ساعت قبل از پرواز، همدیگر را در فرودگاه ملاقات می کردیم.
در تمام مدت سفر برای فرار از حرف زدن هایی که ممکن بود به افزایش آشنایی و علاقه منجر گردد، هر دوی مان کارهای شرکت مان را دنبال می کردیم. البته اگر هم فرصتی پیدا می شد همچنان وانمود می کردیم که کارمان تمام نشده است.
موفقیت و مسئولیت به آدم یاد می دهد که کمترین اطلاعات ممکن را بروز دهد. ظن و گمان های بیزینس، از ما جاسوس های آماتوری می سازد که اجازه می دهد معمولاً از نظر کسب اطلاعات، از دیگران یک قدم جلوتر باشیم. ولی این بار انگار مصاف دو جاسوس با هم بود. برای همین بیشتر از همیشه، حریم همدیگر را حفظ می کردیم. از وضعیتی که ایجاد شده بود و با همدیگر آن را ساختیم راضی بودیم.
برآورده ساختن نیاز جنسی سالم که هم محترمانه و مسئولانه است و تا حد ممکن، بدون دردسر و بدون تعهد، یکی از بهترین دستارهای یک انسان در دوره ای از زندگی اش می تواند باشد. ما به هم دروغی نگفتیم. قولی ندادیم. از همان شروع می دانستیم از همدیگر چه می خواهیم و پرنسیپها را در حد دو انسان موفق و مسئول، رعایت کردیم.
من یک شرط شخصی و ناگفته هم با خودم گذاشتم. به خودم گفتم تا مادامی که احساس علاقه ام به حالت وابستگی در نیامده است ادامه می دهم. حدسم این بود که یک سال باید کافی باشد.
امروز در سالگرد تولد یکسال آشنایی مان قرار بود به یک حراج آثار نقاشی چند هنرمند معروف برویم. محمود ولی گفت نمی خواهد بیاید. شاید محمود هم یک شرط مشابه، با خودش تعیین کرده بود.
حیف شد. داشتم بیشتر علاقه مند می شدم و به او عادت می کردم. کاش من زودتر گفته بودم. هر دوی ما قدرتمند بودیم. معلوم بود نمی خواستیم برای عشق، خوار و ذلیل شویم. فرصت و شرایطش را نداشتیم
تابلو عشق اثر Rene Magritte