
یازده سال از آشنایی اتفاقی و ازدواجمان می گذرد ولی به روشنایی آب قسم، هنوز ذره ایی از احساس علاقه ما به همدیگر کم نشده… دلایل اصلیاش این است که بچه نمیخواستیم.
تحمل زندگی مشترک می تواند آسانتر باشد چون به هر حال بزرگسالیم ولی اگر فرزندی میداشتیم که قرار است ما او را از صفر مطلق به مرور آماده زندگی بسازیم شک ندارم که منشا اختلافات شدیدی بین من و همسرم می شد. چرا؟ چون طبیعتا هر کدام ما ایمان داریم شیوه تربیتی که میشناسیم برای فرزند ما مناسبتر است.
شاید به خاطر اینکه تصمیم گیری های کوچک در باره چگونگی انجام این کار یا آن کار خانه برای هیچکدام ما آنقدر مهم نیست. چه غذایی برای شب بپزیم یا چه نوع رنگی به دیوار آشپزخانه بزنیم یا کدام مان ظرف ها را بشوییم یا … از همان اول مطمئنم از همدیگر خوش مان آمد چون سخت گیر نبودیم.
اما به دور از همه دلایلی که یک زندگی مشترک را از هم می گسلد یا به هم می دوزد من یک دلیل خیلی خیلی ساده دارم که مرا عاشق زنم نگه می دارد.
خودتان حتما می دانید که گاهی وقتی یک روز آدم در مسیر بدقلقی می افتد مثل بوکسوری می شود که در ثانیه اول درون رینگ یک ضربه محکم دریافت می کند. در آن گیجی اولیه، گارد بوکسور باز می شود و طبیعتا ضربات بعدی هم خواهد آمد چون سیستم دفاعی به هم می ریزد.
خوشبختانه هر موقع به هر دلیلی یک روز بد، یقه ام را می گیرد به همسرم که می رسم او خیلی ساده می فهمد که اوضاعم خوب نیست و با زیرکی تمام هر کار ندانسته و غیرعادی و حتی مزخرفی که از من سر می زند را به حساب من ثبت نمی کند. هیچوقت، نه آن روز و نه حتی دو سال بعد، ان کارم را بهانه یا پشتیبان یک اشتباه دیگر خودم یا خودش قرار نمی دهد.
من عاشق زنم هستم چون می تواند مرا به خاطر انسان بودن، ببخشد :). ما هیچکس مهمتر از همدیگر نداریم.