از ۲۲ سالگی از شهر کوچکم رفتم. الان شغل خوبی در یک شرکت حسابداری بزرگ دارم. ۳۰ ساله و مجردم. با پس انداز کردن، ساده زندگی کردن و پشتکار توانستم با کمی خوش شانسی یک آپارتمان کوچک بخرم.
هر بار که برای دیدن خانواده ام بر می گردم مورد قضاوت قرار می گیرم. پدرم مدام می گوید در سن من برای خودش رئیس بوده و سه تا بچه، خانه بزرگ و باغ داشته است. مادرم هم مدام سرکوفت می زند چرا به اندازه دوستانم و دو برادر دیگرم پیشرفت نکرده ام.
من آدم بدی نیستم. سر هیچکس کلاه نمی گذارم. کارم را خوب بلدم. سعی می کنم به والدینم بی احترامی نکنم. هیچ وقت محتاج شان نبوده ام. اما حرف های شان مرا خیلی آزار می دهد. روزهای اول ساکت هستم ولی معمولاً طاقتم تمام می شود و با آنها بحث و دعوا می کنم ولی هرگز موفق نمی شوم کوچکترین تاثیری روی شان بگذارم. راضی نیستند که نیستند.
وقتی هم برمی گردم به خانه خودم تا مدتها پشیمان و حتی عصبی هستم. چه کاری از دستم بر می آید؟ آیا کلاً قطع رابطه کنم؟
کاوه عزیز
تنها اشتباه تو این است که پس از چند روز سکوت، صبرت لبریز می شود و شروع می کنی به بحث کردن. این تلاش تو هرگز به جایی نمی رسد. توقع تو از تغییر رفتار پدر و مادرت کار بیهوده ای است.
به خودت یادآوری کن که از خانواده دور شده ای و این به هر حال برای شان اذیت کننده است و شاید واکنش شان ناخوداگاه است. این را هم با خودت مدام تکرار کن که به هر حال، خیر و صلاح تو را می خواهند.
شاید با همین تربیت متکی به خود توانسته ای با دست خالی در این اقتصاد نامطمئن و گرانی سرسام آور زندگی کمابیش با ثباتی دست و پا کنی.
اگر از خودت و وضعیتت راضی هستی برایت نباید مهم باشد آنها چه می گویند. آرام و سنگین و رنگین برو بگذار هر طور که می خواهند قضاوت کنند.
سعی نکن چیزی را به آنها ثابت کنی. نگذار تو را عصبانی کنند. واقعاً از دیدارشان لذت ببر و به فکر سلامتی شان باش. روزهایی که آنجایی دوا و درمان و دکترشان را چک کن. چیزهای ضروری کوچک خانه را که به خاطر کهولت سن بها نمی دهند راست و ریس کن.
متوجه این حقیقت باش که هر بار بر می گردی آنها پیرتر می شوند و قدرت تشخیص شان، ضعیف تر می شود و بهتر هم نخواهند شد. تا هستند فقط قدرشان را بدان.
Image source