ما سه تا پسر تازه به بلوغ رسیده ریقوی دماغ گوشتکوبی بودیم که در یک بعد از ظهر گرم بعد از امتحاناتِ خرداد، تصمیم گرفتیم هیکلهای مان را بسازیم و یک آرنولد یا نهایتا راکی از تویش در بیاوریم و با آن هیکل ها، دختران مدرسه راهنمایی آمنه واقع در نزدیکی روستای چمگردان را تحت تاثیر قرار دهیم.
برای همین به کتاب فروشی پدر مجید رفتیم و یک کتاب آموزش بدنسازی که روی جلدش آرنولد با آن دندانهای جلویی فاصله دارش در حال لبخند معنا دار زدن بود، خریدیم. محسن گفت من پیشنهاد می دهم که تا گرم هستیم، به لوازم ورزشی فروشی کریم برویم و دَمبِل بخریم.
ما قبول کردیم ولی وسط راه یادمان افتاد که پول مان بعد از خرید کتاب، ته کشیده است و عملاً قدرت خرید نداشتیم، از همین رو، عباس یک فحش به پدر مجید داد و ما هم صحّه گذاشتیم.
فردای آن روز قرار شد بودجه مناسبی برای این منظور کنار بگذاریم و در خریدهای مان دقت و حسابگری به خرج دهیم تا دخلمان به خرج بدنسازی مان برسد. چند هفته ایی طول کشید تا بالاخره با کمک محسن و عباس، پول چند تکه لوازم ورزشی را جور کردیم و به مغازه کریم رفتیم.
کریم که خودش از ما ریقوتر بود آنروز در مغازه نبود و ما با برادر کریم که به نوبه خود هیکل میزانی داشت مواجه شدیم و مَخلَص کلام عرض کردیم که میخواهیم بشویم چیزی شبیه خودت!
برادر کریم هم نگاهی به طاقچه بالای مغازه انداخت و گفت شما باید چیز رستم را بخورید.
محسن با تعجب پرسید چه چیز رستم را؟ برادر کریم گفت پودر رستم! و از طاقچه بالا، یک بسته پودر که رویش نوشته بود پودر رستم را گرفت جلوی چشمان ما!
او گفت فقط دمبل و کتاب کافی نیست و شما باید تغذیه مناسبی داشته باشید و از آنجایی که از قیافه های داغون تان مشخص است که تغذیه خوبی ندارید پس باید این را هم بخورید و اشاره کرد به پودر رستم!
ما پودر را که از قضا از قیمت خون پدر کریم هم گران تر بود و چیزی حدود ده پرس کوبیده و پیاز و نوشابه بامخلفاتش، قیمت داشت خریدیم و در اولین فرصت بعد از عبور از خیابان به پارک کنار مغازه رفتیم و بستهی پودر را باز کردیم، و با چیزی شبیه قُوِّتوی کرمانی ها مواجه شدیم، محسن گفت من بروم یک قوطی شیرکاکائو بخرم چون این چیز رستم، خشک خشک از گلوی مان پائین نمی رود و جلدی پرید و خرید.
همان روز پودر رستم را بلعیدیم و به طرز شگفت آوری احساس کردیم حجم بازوان و ماهیچه های چهارسر زانویی و کول هایمان چند برابر شده، از همان لحظه بود که تصمیم قاطع گرفتیم که رژیم رستم گونه را ادامه دهیم و خود را شبیه آرنولد و یا نهایتش برادر کریم بکنیم!
آن سال تابستان سریع تر از آنکه فکرش را می کردیم گذشت، اول مهر آن سال علاوه بر بوی پائیز و مدرسه برای ما بوی عرق تند بلوغ هم داشت، علاوه بر آن ما سه نفر آن پسرهای ریقوی اول تابستان نبودیم، ما حالا گشاد گشاد راه می رفتیم و دستایمان فاصلهی معنا داری از عضلات زیر بغل مان داشت به نحوی که مجید یک بار از روی جهالت به ما گفت شما عرق سوز شده اید؟ که عباس یک فحش به پدرش داد و سوال مجید را با سوال جواب داد و پرسید ما کجای مان شبیه عرق سوزها است؟ و ما هم صحّه گذاشتیم.
نهایتاً روز موعود فرارسید و ما سه پهلوان قرار گذاشتیم یک صبح پائیزی به جلوی مدرسه دخترانه آمنه برویم و دختران را اغفال کنیم غافل از این که همان روز پاترول کمیته در محل ایستاده بود و ما قبل از این که توجه دختران را جلب کنیم توجه ماموران را به خود جلب کردیم که با تعجب به سبک جدید راه رفتن ما مشکوک شده بودند و حتی یکی از آنها از محسن پرسید چیزی توی شلوارت پنهان کردی؟ که محسن سوال مامور را با سوال پاسخ داد که آیا بنظر میرسد که ما چیزی در شلوارمان پنهان کرده باشیم؟ که مامور زحمت جواب دادن به سوال محسن را به خودش نداد و با یک چک افسری ما را به سمت پاترول هدایت کرد.
چند ماهی گذشت تا اثرات پودر رستم از تن مان خارج شد و ما راه رفتن مان برگشت به همان شکلی که قبلاً بود.
یک روز وقتی داشتیم کتاب بدنسازی پدر مجید را به کریم نشان می دادیم کریم گفت می دانید چیست؟ قدرت واقعی یک مرد نه در عضلاتش که در لبخند معنا دارش است، محسن پرسید این را که به تو گفته؟ کریم گفت مربی بدنسازی برادرم! عباس یک فحش به برادر کریم داد و ما هم صحّه گذاشتیم.
محل خرید آنلاین داستان های منتشر شده توسط بهروز مایلزاده
کتاب یک قوطی کنسرو لوبیا روی میز شام اشرافی
کتاب مرثیهای برای شاخهای گوزن نر شمالی