۱۷ ساله بودم که انقلاب پیروز شد. توی همون تغییراتی که یهویی شاهدش بودیم و اونهمه احساس قدرت، با دوست هم محلی ام، یک گروه سیاسی دو نفره ساختیم به نام «مرحم» که ترکیب دو اسم اول ما بود. مرتضی و حمید.
هیچی از دنیا نمی دونستیم. ولی انگار زیر و رو شدن کشور به ما نهیب می زد که باید حتما کاری بکنیم. واقعا در همین حد.
بعد از دو سه روز نقشه ریختن از اینکه چکار کنیم به ذهن مان رسید که پل اصلی شهر رو منفجر کنیم. نمی دونستیم چرا ولی لذت خراب کردن هنوز توی سر مون بود. هوا پر بود از ملکول های تغییر. می خواستیم این حس و حال رو زنده نگه داریم.
اینترنت اون موقع نبود ولی توی غرفه اکثر گروه های سیاسی، جزوه اش بود. می دونستیم اگه کلرات پتاسیم رو از داروخانه بخریم با شکر قاطی کنیم برای خودمون بمب داریم.
اما وقتی مرتضی تخمین زد که ما برای عملی ساختن نقشه مان به اندازه بار یک وانت، شکر و کلرات لازم داریم. منصرف شدیم. اما چون ۳۵ تومن توی حساب گروه پول بود خیلی دوست داشتیم هر طور شده با یک عملیات، خرجش کنیم. گفتیم به جای انفجار پل، برویم تهران با دوربین لوبیتلی که مرتضی داشت یک گزارش از « زندان اوین» تهیه کنیم.
فکر نکنم خل بودیم یا زیادی بچه بودیم. همسن و سال های ما آن موقع ها پدر هم می شدند. یک چیزی توی نگاه آدمها بود. تو هوا بود.
مثل آدمهای بودیم که برای اولین بار مست کرده بودند یا مواد کشیدند. لذتی که تجربه کردیم غیرقابل وصف بود. یک پتوی گرم و مطمئن بود که دور روح یک ملت کشیده شده بود. هیچکی نمی خواست اون حالت را از یاد ببرد. خیلی ها مثل من و مرتضی می خواستیم دوباره تکرارش کنیم.
ادامه دارد