«نازنین شریفی» مهندس برق و کارمند رسمی یکی از شرکتهای معتبر در زمینه رشتهی تحصیلیاش می باشد. الان حدود پنج دقیقه میگذرد که به منزلش بازگشته است. اگرچه امروز در محل کار برای او، روزی پرتنش و خسته کننده بوده، اما درنهایت، پروژه کاریاش را به آن مسیر مورد نظری که دوست داشته هدایت کرده است.
وارد اتاق خوابش میشود، لباس کارش را عوض می کند. بلوز و شلوار صورتی رنگِ راحت و سبکی به تن میکند و به آشپزخانه میرود. برای خودش و همسرش که احتمالاً تا نیم ساعت دیگر از محل کار به خانهشان میرسد، چای میگذارد. بشقابهای غذای دیشب را که هنوز نشسته و کثیف در سینک ظرفشویی روی هم تلنبار شده است، آرام آرام زیر آب میگیرد و در ماشین ظرفشویی، کنار کابینتها میچیند.
ذهنش مدام در حال چرخش و تجزیه تحلیلِ وقایع امروز و برنامهریزی برای فرداست. تمام ظرفها چیده میشود، دستها و صورتش را چند بار میشوید و باز به اتاق خواب برمیگردد. همانطور که با حوله نرمی صورتش را خشک میکند، در آیینه به خود می نگرد، چشمهایش خسته و بیحال است. خط چشم سیاهی که پارسال در یکی از بهترین آرایشگاههای تهران تتو کرده است را، امسال باید تمدید کند.
رژلب صورتی رنگ را از بین رژها انتخاب و آرام روی لبهایش را خط خطی میکند. در حالیکه لبهایش را بهم می مالد، دست میکشد روی شیشهی لاکهای زرد و قرمز و صورتی و بنفشی که ردیف روبروی آیینه چیده است. لاک بنفش را برمیدارد و به ناخنهای کوتاهش نگاه میکند، حوصله لاک زدن ندارد و لاک را دوباره به جای اولش برمیگرداند، گوشوارههای بلندِ مارکدارِ بدلیاش را جعبه زینت آلات درمیآورد و در گوشش آویزان میکند، عطر شیرین و تلخش را که برای تولدش از حساب مشترکشان خریده است، اندکی در فضا می پراکند.
بیحال و خسته متکای محبوبش را از اتاق خواب میآورد و روی کاناپه چرمی و دوست داشتنیاش دراز می کشد. کنترل تلویزیون را از روی میز برداشته و دکمه اش را میزند. برنامهی خاصی مدنظرش نیست. مجری شبکه دوم دارد با کلاس اولیهایی که گریه میکنند و نمیخواهند در مدرسه بمانند با خنده مصاحبه میکند.
دخترکی که تمام دندانهایش افتاده اصرار دارد که نمیخواهد باسواد شود و چندبار مادرش را صدا میکند. لبخندی روی صورت نازنین نقش میبندد، چشمهایش را روی هم میگذارد. او فرزندی ندارد و با توافقی که با همسرش دارد، برای حداقل هفت یا هشت سال دیگر هم فرزندی نخواهد داشت.
چشمهایش هنوز گرم نشدهاند که صدای کلید در قفلِ در می چرخد، از خلسه قبل از خواب خارج میشود. همسرش با صدای بلند «سلام» می دهد و به سمتش میآید. روی هم را میبوسند و همسرش به اتاق خواب میرود که لباس عوض کند. امشب نازنین شام نپخته؛ چون بیش از حد کسل و بیتوان بوده است. از جا بلند میشود و کنار تلفن میایستد:« بابک ،پیتزا میخوری؟»
همسرش جواب میدهد:«بله؛ سفارش بده» پیتزا سفارش میدهد و یکراست سر کیفش میرود تا دی وی دی جدید فیلم جدیدی که خریده است را در دستگاه نمایش بگذارد. تلفن زنگ میخورد، بابک گوشی را برمیدارد، پدرش است. در حال سلام و احوالپرسی به اتاقی دیگر میرود.
فیلم به نمایش در می آید، صحنهها را بی دقت نگاه میکند در حالیکه هیچ تمرکزی برروی ماجرای فیلم ندارد، یادش میآید که فردا باید ماشینش را از تعمیرگاه تحویل بگیرد، هنوز خسارت تصادفی که هفتهی پیش برایش اتفاق افتاد را از بیمه دریافت نکرده است. به هر شکل و هر صورتی که در ذهنش محاسبه میکند، توان و وقت انجام این یک مورد را ندارد، می داند از لحاظ محدودیت توان و وقت، همسرش هم شرایط بهتری از او ندارد، بابک تلفنش تمام می شود و زنگ خانه را میزنند. پیتزا را آوردهاند.
نازنین سفره می اندازد و با هم پیتزا را می خورند؛ بابک سفره را جمع میکند و کمی با هم راجع به مسائل مالی صحبت می کنند. بابک ماشین حساب را از کیفش در میآورد و اعداد را با هم جمع میزند، باشادی میگوید:« فقط 8 ماهه دیگر مانده تا قسط خانهمان تمام شود.»
نازنین ذوق میکند و با هم می خندند. ساعت ده شب است و هر دو تقریباً در تخت خواب بیهوش میشوند. صبح باید مثل همیشه ساعت 6 از خواب بیدار شوند و صبحانه بخورند و به سرکار بروند. نازنین چند روز تعطیلیِ رسمیِ آخر ماه را با دوستانش قرار مسافرت به شمال را گذاشته است، نمیداند برنامه بابک چیست؟ احتمالاً او برای دیدار مادربزرگش به شهرستان می رود.
اگرچه نازنین در نظر خودش و دیگران تمام معیارهای خوشبختی و شاد بودن را داراست اما گاهی دلش میگیرد، گاهی دلش می خواهد پرندهی یک قفس طلایی باشد، یک حاشیه امن و محکم که به هیچ چیز فکر نکند و برای هیچ چیز برنامه نریزد.
نازنین احساس میکند یک حفرهی خالی در قلبش است که حتی محبت بابک و استقلال همهجانبهاش هم نمی تواند آن را پر کند، اما او میداند که این احساسات، افکاری مزاحم و پریشان است او همیشه با خودش میگوید:« من خوشبختم، خوشبخت، همین و تمام»
داستان دوم