نمی‌دانستم چطور جلوی آن مرد را بگیرم که زنش را نزند

طرح از منوچهر زارع

امروز در راه برگشت به خانه، درون ماشین کناری، مرد و زنی را دیدم که داشتند دعوا می‌کردند. مرد با یک دستش می‌زد توی صورت زن و با دست دیگرش فرمان را کنترل می‌کرد. زن هم یک دستش را جلوی صورتش سپر کرده بود و با دست دیگر داشت سعی می‌کرد دست مرد را بگیرد. کارها تقسیم شده بود.

زن همینجور که تقلا می‌کرد، همزمان اینطرف و آنطرف را نگاه می‌کرد، لابد می خواست ببیند کسی دارد نگاه شان می‌کند یا نه. شاید من را دید که دارم نگاه شان می‌کنم. شاید نگاه مان به هم افتاد. توی نگاهش یک عالمه ترس بود.

سرم را زود انداختم پایین. می‌خواستم بگویم اتفاق خاصی نیفتاده. منم دیگر، راحت باشید. اما دست خودم نبود. تمام احشایم را انگار چنگ می‌زدند. دوباره نگاه کردم ببینم آنهایی که مثل من از کنارشان رد می‌شوند دارند آنها را نگاه می‌کنند یا نه. دیدم نه، فقط منم که آن طور زل زده ام.

همین که داشتم از جلوی ماشین رد می‌شدم پسر بچه تقریبا سه چهار ساله ای را دیدم که روی صندلی عقب نشسته بود و داشت دعوا را تماشا می‌کرد. لابد بهش گفته بودند بنشین اینجا و از جایت تکان نخور، مبادا توی دعوای مامان بابا دخالت کنی. به ماشین شان کاملا نزدیک شده بودم و صدای دعوای شان می‌آمد.

مرد پشت یقه پیراهن زن را گرفته بود و یکبار می‌کوبید رو داشبورد و یکبار می‌کوبید به شیشه سمت شاگرد و با دست دیگرش که روی فرمان بود گاهی ناگهان سیلی می‌زد. وقتی می‌خواستم از آنها سبقت بگیریم دیدم پسر بچه از شیشه به من نگاه می‌کند. گریه می‌کرد و حتما ترسیده بود.

یاد پدر و مادر خودم افتادم. یکبار یادم است پدرم مشتی زد و دنده مادرم شکست، یکبار هم او را روی پله های دادسرا هل داد و مهره های کمر مادرم جابجا شد. صد بار یا شاید هزار بار هم توی ماشین و خانه و خیابان دعوا کردند و من یا در صندلی عقب ماشین فرو می‌رفتم یا در کمد یا پشت یک تیر چراغ برق مخفی می‌شدم.

در این مواقع احساس بی آبرویی جلوی رهگذران از همه بدتر بود. در پایان تمام دعوا ها، مادرم با سر و صورت زخمی می‌آمد پیدایم می‌کرد و بلااستثنا می‌گفت :« باز ادای ترسو ها رو درآوردی؟ » یک روز هم آمد که دعواها خیلی بالا گرفت و دیگر یادشان رفت مرا پیدا کنند.

پشت چراغ قرمز نرسیده بودم که زدم روی ترمز. دنده عقب را جا زدم و برگشتم سمت ماشین آنها. ماشین های پشت سری بوق می‌زدند و بی محابا می‌کشیدند کنار. حتما ناموس اجدادم را فحش باران می‌کردند. خودم هم نمی‌دانستم چطور باید جلوی آن دعوا را بگیرم.

به پدرم فکر می‌کردم که هیچگاه جلویش را نگرفتم، که هیچوقت حتی نگفتم نزن! نمی‌دانستم چطور جلوی آن مرد را بگیرم که زنش را نزند. تمام خیابان را بهم ریخته بودم. نمی‌دانستم اصلا کارم چقدر درست است. اصلا نکند «غزل» راست می‌گفت:«من فقط بلدم ادای همه چیز را دربیاورم ، ادای عشق، ادای افسردگی، ادای تنهایی»…

باید ثابت می‌کردم اینطور نیست. ماشین آنها سر خیابان لارستان ایستاده بود. من با تمام سرعت به آنها رسیدم و جلوی شان ایستادم. تو آینه نگاه شان کردم. باورم نشد! برگشتم از شیشه عقب دیدم شان. زن تمام صورتش خونی بود. مرد هم هر دو دستش. آنها آرام داخل ماشین همدیگر را در همان وضعیت بغل کرده بودند و مرد حالا زنش را نوازش می‌کرد. با همان دستهای خونی، موهای بهم ریخته زن را دست می‌کشید.

حتما یکی از آنها معجزه ای بلد بود که همه چیز را از نو می‌ساخت. همان معجزه ای که مادر و پدرم هیچگاه نمی‌دانستند. هر چه دنبال کردم ببینم، پسر بچه دیگر در کادر نیامد و سرم را برگرداندم. خواستم بزنم توی دنده تا راه بیافتم ، دیدم افسر پلیس با موتورش جلویم ایستاده و با اشاره می‌گوید: «پیاده شو»

More from منوچهر زارع
معرفی رمانی در باره دو برادر آدمکش
موضوعی که برای من موقع خوندن یه داستان خیلی مهمه، اینه که...
Read More