مردی که خود را نکشت

درمانده و بدون هدف خیابان و کوچه ها را پیمود، هیچ صدایی را نمی شنید حتی بوق ممتد اتومبیل‌ها که حین عبور از عرض خیابان در اعتراض به عبور بی مهابایش، دل شب را می شکافت…

مانند غریقی که آخرین تخته پاره های نجات بخش را در گرداب دریا از دست داده است به فروپاشی کار مورد علاقه اش می اندیشید که بینهایت برایش زحمت کشیده بود

حالا با رفتن زنش و پویان پسرش، تیر خلاص به زندگیش زده شد… قدمهایش را تند تر کرد به خانه رسید. همه جا، یادگارهای پویان، جانش را آتش میزد.

سیگاری آتش زد و در کمال آرامش، درب کمدی که اسلحه های شکاریش را نگهداری می‌کرد را باز کرد. دولول مارک چیفسان را بیرون کشید، آن را ابتدا تمیز کرد و به آرامی دو گلوله در آن جای داد.

خاکستر سیگارش را در ته سیگاری خالی کرد و آخرین پک را عمیق تر بر انتهای چوب پنبه سیگارش زد. نگاهی به صفحه ی خاموش موبایلش انداخت ساعت حدود ۳ نیمه شب را نشان میداد.

با حسرت به قاب عکس بزرگی که یادآور شب عروسیش بود انداخت. خودش در کت و شلوار مشکی و شکیل و پریسا در لباس حریر سپید عروسی، سرمست و خندان.

سر دولول را زیر چانه اش نشانه رفت. ضامن را کشید. چشمانش را بست. انگشت سبابه اش به سمت ماشه روانه شد. صدای زنگِ تلفن همراهش، در سکوت وهم انگیزِ اتاق نیمه تاریک، در یک لحظه او را به خود آورد.

چشم باز کرد . شماره ای ناشناس زنگ میزد. کمی فکر کرد تا میان کسانی که می شناخت شماره را به خاطر بیاورد.

گوشی را بر داشت.
الو …

صدای زنی نطرف خط او را به نام صدا زد….
منم الهه…
منو بیادت میاد؟
سکوت.

صدای آنسوی خط را می شنید که می گفت « یادتونه اونروزی که برای گرفتن کمک برای زلزله زندگان اومدم گالری شما؟ شما لطف کردید مقداری اعانه پرداخت کردید و شماره دادید تا در صورت نیاز باز هم بتونم بهتون اطلاع بدم؟

قیافه الهه با نگاه گیرا و کلام مهربانش به یادش آمد.

الهه ادامه داد…« خواستم بهتون بگم با اون پول تونستیم در ساخت یک مدرسه سهیم بشیم و الان قراره در سفری دو روزه به سرپل ذهاب…»

صدایش زن را قطع کرد و گفت «خانم الهه ببخشید من الان اوضاع روحی مناسبی ندارم»

الهه از آنسوی خط … با صدای بلند «نه تو را خدا قطع نکند».

اشک بر پهنای صورتش نشست. صدای هقهقه اش، الهه را به سکوت وا داشت. لحظاتی در سکوت طی شد.

الهه سر صحبت را باز کرد. چیزی شده؟ لطفا صحبت کنید لااقل چند کلمه تا کمی آروم بشید.

و او با فریاد از آنسوی گوشی، گریه کنان تا ساعتها حرف زد … وقتی بالاخره گفتگویشون به پایان رسید راحت شد. سبک شد. دیگر می دانست کجاست.

دولول از دستش روی مبل رها شده بود. مرگ مجبور شد عقب نشینی کند.

 

 

 

Photo by Étienne Beauregard-Riverin on Unsplash

 

Written By