فرض بفرمایید که در یک جمع در مورد روشهای صادرات آفتابه به چین حرف می زدید و یکی از حضار با دقت به اراجیف شما گوش داده و مدام سرش را تکان داده و بعد خودش را به شما می رساند و می گوید: خانم، ببخشید، من از سخنرانی کوتاه شما خیلی لذت بردم. بی نظیر بود! شگفت انگیز! شما فوق العاده هستید! و بالاخره آنقدر هندوانه زیر بغل شما می دهد که شما که بالاخره مثل یک زاغک، پنیرتان را می اندازید و طرف را اندکی نزدیک تر راه می دهید.
مثلا بگیر در حد این که فردایش توی فیس بوک، درخواست دوستی اش را قبول می کنید. او هم سر این رشته را می گیرد و چپ و راست زیر عکس های تان لایک می زند و پیغام می گذارد و به هزار بهانه که در وصف این مقال نمی گنجد بالاخره با شما قرار می گذارد.
فرض بفرمایید که در یک غروب سرد در یک مکان عمومی، یک جایی می نشینید و قهوه می خورید که آن بالا بلند، به این بهانه که دستتان را گرم کند، دست تان را می گیرد و نوازش می کند … به روی خودتان نمی آورید و همچنان به حرف زدن ادامه می دهید که حرف شما را قطع می کند و می گوید ببخشید، ولی من برای صحبت اینجا نیستم. هدف من این است که به شما نزدیک بشم و در کوتاه ترین زمان ممکن با شما بخوابم.
شما با تعجب می پرسید: اوه جدی؟ من فکر کردم علاقمندید! و طرف لبخند عاقل اندر سفیه ی می زند: «هیچکس واقعا به این حرف زدنها علاقه ای ندارد»… ناباورانه سرتان را تکان می دهید و می گوید: « واقعیت این است که ما مردها برای حرف زدن ساخته نشدیم. اینها همش بهانه است ،علاقه ی اصلی ما به چیز دیگری است. مثلا من علاقمندم که همین الان سر تا پای شما را بلیسم»
شما در اینجا با صدای کوتاهی می گویید اها؟ آره؟ و ایشان ادامه می دهد: « پس چی فکر کردید؟ واقعیت این است که ما مردها برای این ساخته شده ایم که زنها را بکنیم. همین! ما در این دنیا کار دیگری نداریم. امیدوارم با این حرف به شما توهین نکرده باشم. شما هم سرتان را می خارانید و می گویید: توهین به من؟…
فرض بفرمایید که شما همیشه به «واقعیت» علاقمند بودید و در یک لحظه تصمیم می گیرید که برخلاف تمام قوانین نوشته و نا نوشته عمل کنید و بگذارید که برای یک بارهم که شده در این دنیای پر از فریب و دروغ، واقعیت پیروز شود. به طرف چشمک می زنید و می گویید خوب… باشه، بریم.
طرف اول مبهوت می ماند، اما شوخی در کار نیست. می روید. شمع روشن می کنید، همه چیز خیلی خوب پیش می رود، ولی انگار تن شما را از مغزتان جدا کرده باشند. بدن تان کاملا آماده است اما مغزتان فرمان ایست می دهد. سعی می کنید گوش ندهید اما ترمز های ذهنی شما هی بیشتر می شود.
صدایی توی سرتان داد می کشد که تو با این مردک کله پوک چه غلطی داری می کنی؟ نیم دیگر مغز به کمک شما می آید و می گوید: همه مردها کله پوک هستند. این یکی فقط واقعیت را گفته و باید تشویق شود، بهش بده! این وسط تن شما از این که فکر می کند کاری را دارد می کند که نباید بکند بیش تر از همیشه هیجان زده شده و فریاد می زند که من می خوام! عمه بلقیسِ درون داد می زند، تو غلط می کنی، لکاته! گیس و گیس کشی می شود.
تن شما یک لحظه منقبض است و طرف را پس می زند و بعد با اشتیاق و شهوت او را به سمت خودش می کشد. پاهای شما یک لحظه دور کمرش می پیچد و یک دقیقه بعد لگد می زند. دستهای شما نوازش می کند و بعد چنگ می زند. لبهای شما می بوسد و گاز می گیرد. گیجی شما به طرف مقابل هم سرایت می کند. صحنه تبدیل به یک موقعیت کمدی می شود و به جای ارگاسم به خنده می رسد و شما می خندید و می خندید. یک خندهِ بی مهابا و مضحک و تا حدودی نفرت انگیز.
آقای واقعیت پرور، بهت زده و رنجیده و برانگیخته می نشیند وسط تخت و با درماندگی سرش را محکم توی دستش می گیرد و می گوید: «همین رو می خواستی؟… واقعیت این بود که از اول هم فقط می خواستی به من بخندی!
شما حتی مطمئن نیستید که در حرفش رگه هایی از واقعیت نباشد. شاید اصلا یک بخش از وجود شما اینجوری دارد انتقام می گیرد، شاید همیشه دوست داشتید که شما را به خاطر ایده های تان ستایش کنند. از طرفی هم شاید واقعیت این است که شما هم صحبت تان برای به دست اوردن همان چیزی است که این مرد می خواست. اما وقتی او واقعیت خودش را با گستاخی توی صورت شما پرتاب کرده در اثر برخورد واقعیت با مخ تان گیج شده باشید.
همه اینها واقعیت است. واقعیت چیز خیلی خوبی است اما فکر کنم که ما گنجایش محدودی برای پذیرش واقعیت داریم و از یک حد بیشترش را با یک مَن عسل نمی توانیم قورت بدهیم. مخصوصا اگر این واقعیت عریان باشد. واقعیتِ عریان مثل کون لخت می ماند، برای همین عموم مردم بر این باورند که بهتر است کمی تا قسمتی پوشانده شود.