خانوم مسنِ نسبتا چاقی آمد دم پیشخوان و به من زل زد! عرق از سر و رویش می بارید. چهره برافروخته و سرخی داشت گرما حسابی کلافه اش کرده بود. کمی مِن مِن کرد و آدرسی را نشانم داد و گفت من از راه دور آمده ام بیمار هستم آدرس خانه یکی از دکترهای حاذق را تا اینجا پیگیری کردم ساعت سه بعدازظهره، ما با آقای دکتر ساعت پنج قرار ملاقات داریم نمی دانم تا ساعت پنج کجا بروم دخترم با من آمده. غریبیم. خسته و گرما زده ایم …
لبش را خیس کرد و سرش را پایین انداخت و سکوت اختیار کرد. گفتم خب تا پنج، دو ساعت مانده. بیرون هم عین تنوره! برید پشت قفسه ها، توی دید نیست. استراحتی بکنید. گلویی تازه کنید، ناهاری آبی یا یک استکان چایی میل کنید!
لحظه ای دوباره نگاهم کرد لبخندی زد و بیرون رفت این بار با دختری نیمه چادری که یک کلاه لبه دار بر سرش بود برگشت. دختر خجالتی تر بود با صدایی آرام و لرزان سلامی کرد و پشت سر مادرش تقریبا پنهان شد!
پشت قفسه رفتم برایشان جایی باز کردم و دوتا صندلی گذاشتم، صدای شان کردم آمدند و با کلی معذرت خواهی و شرم و حیا نشستند. رفتم آب خنک و چای تازه دم هم آوردم و خیلی سریع پشت صندوق خزیدم تا راحت باشند خلاصه هوا گرم، چادر چارقد و پارچه هم که خفه کننده، پیش خودم گفتم راحت باشند…
دقایقی بعد مادر دختر پیش من آمد تا لیوان یکبار مصرف بگیرد گفتم دکتر خونه اش کجاست کیه؟ نگاهش را از من دزدید و گفت یک روحانی است که می گویند پزشک خبره در طب سنتی است! کارش فوق العاده است دستش خیر است و شفا دهنده! سرش شلوغ است، شانس آوردم وقت داد. همه کارهایم راکنار گذاشتم و آمدم قم شدم… منتها چون شوهرم کنارم نیست بشدت می ترسم نمی دانم چکار کنم!
گفتم طوری نیست خیال تان راحت، این شماره من، ذخیره کنید بروید ولی خدای ناکرده اتفاقی افتاد کافی است تک زنگ بزنید مثل اَجل معلق روی سرشان خراب می شوم!
به وضوح از نگرانی اش کم شد. رنگ صورتش باز تر شد، بلندشد و رفت پیش دخترش! لحظه ای بعد راهی آدرس شدند زنگ زدم. گفتند رسیدیم. دست آخر هم آمدند مغازه و کلی تشکر و دعا کردند، من هم چندتا بستنی و آب معدنی یخ، بعنوان پذیرایی میزبان، تقدیم شان کردم و تاکسی برای شان گرفتم و راهی شان کردم …