یه پتوی سبز رنگ به وسعت دشت‌ سبز سبلان

اون وقتا که کوپن، بورس بود می‌رفتم تو شعبه نفت، اول گرگ و میشِ صبح، صف می‌گرفتم جقد لنگ ظهر نوبتم می‌شد. یه بشکه نفت می‌گرفتم و دو نفری من و رفیقم، قِلش می‌دادیم تا دم در خونه. حالا بماند چند دفعه می‌خوردم زمین و پوستِ کف دستم می‌رفت و لباسام گلی و لجنی می‌شد.

کنار بخاری نفتی، پدر بساط  کرسی رو علم کرده بود. یه پتوی سبز رنگ به وسعت دشت‌های سر سبز سبلان پهن کرده بود. سنگین بود اما گرم می‌کرد. یه بخاری برقی اتوماتیک کوچیک هم تو دل کرسی پنهون شده بود.

دختر همساده مون شیطون و دلبر بود. گاهی وقتا میومد با اون تن و بدن بلوری سفیدِ عینهو برفش، قند رو تو دلم آب می‌کرد. حیرون مونده بودم خدا چه حوصله ای بخرج داده برای نقاشی این مخلوق نازنینش. همه چی دقیق و منظم، انگار که از روز ازل تقدیر و سرشت همین بوده! از اون پدر و مادر یه همچین گوهر گرانبهایی الله و اکبر …

یه صبح برفی، اول وقت اومد خونه‌مون. رفت روبروم اونور کرسی نشست. فرو رفت زیر پتو، لٌپاش قرمز شده بود آب دماغش رو تند تند می‌کشید بالا و فین فین می‌کرد.

موهای بلندش ریخته بود روی پیشونی‌ اش. من محو تماشای این آهوی چموش بودم. هر لحظه بیشتر از قبل زیر پتو غرق می‌شدم یهو پای نحیف و ظریفش رو زد به پام. لبهای سرخش به خنده نشست.

مادرم پیش بخاری سیب زمینی و پیاز خرد می‌کرد، چشماش به نم نشسته بود و قطره قطره اشک از کنار نگاه همیشه مضطربش سُر می‌خورد و میومد پایین. این پا زدنها مرتب تکرار می‌شد. خنده ام گرفت. ننه ام نگام کرد و گفت چته دیوونه آدم مگه الکی الکی هم می‌خنده؟فقط خل و چلا الکی میخندن! خدا شفات بده … منم تو دلم می‌گفتم ننه تو که نمی‌دونی دلم قیجوجه میره، این زیر محشر کبراس! خوشی هامون همین شکلی به همین یواشکی می‌گذشت.

دختره همساده، دیدنش، بودنش، بو و حال و هواش به من، نر بودنم رو یادآوری می‌کرد. یه وقتایی که خیلی ازش بیخبر می‌موندم و مدتهای مدیدی نمی‌دیدمش دوباره می‌شدم یه گمشده.

اون سالها، زنها مثل یک جزیره دور افتاده بودند. همه می‌خواستند پا به درون این جزیره ناشناخته بگذارند و این دنیا رو کشف کنند، اما:

من همون جزیره بودم، خاکی و صمیمی و گرم
واسه عشق بازی موجها، قامتم یه بستر نرم

 

امیر کبیر در فیسبوک

@Amir_nameh

More from امیر کبیر
شرمندگی و بدبختی از در و دیوار روی پدرها می‌بارد
شرمندگی و بدبختی از در و دیوار روی پدرها می‌بارد
Read More