تعلیمات جنسی ما، تصویری بود

تو حیاط عمه‌ام اینا به جز خودشون دو خانواده دیگه بودن. یکی مرد یالقوزی بود که با مادر پیرش زندگی میکرد. یکی هم پیرمردی بود که بابا خسرو صداش میزدیم و با زنش زندگی میکرد.

راهنمایی بودیم. چند روزی بود که خواهر مرد یالقوز از شهر دیگه‌ای اومده بود پیش شون. زن بیوه ای بود که یه دختر همسن و سال ما داشت. یعنی مرد یالقوز، بزرگتر بود. دخترش با ما حرف نمیزد و قاطی نمیشد

یه روز تو حیاط پیش بابا خسرو نشسته بودیم. بساط چایی و قلیان به راه بود. دختره با مادرش از کنارمون رد شدن. به بابا خسرو سلامی کردن و رفتن بیرون. بابا خسرو به ما گفت »چرا این دختره رو …؟» با تعجب گفتیم «چجوری». گفت «…. شماها خاک بر سرا، بلد نیستین؟» گفتم «خوب باید چکار کنیم؟» گفت «این جوونه. یه ببوسیش همونجا میخوابه» بعد هم با دستش به قوری رو منقل زد و گفت « ممه داره قد این قوری»  به پسر عمم نگاه کردم. به قوری نگاه میکرد. تو فکر بود.

ظهر روز بعد تو حیاط فوتبال بازی میکردیم. دختره طرف دیگر حیاط کنار باغچه ایستاده بود. نصیحت‌های بابا خسرو از ذهن مون بیرون نمیرفت. بالاخره تصمیمی گرفتیم. پسر عمم توپ را به عمد زد طرف دختره. دختره حرکتی نکرد. رفتم توپ را از کنارش برداشتم. یکی دو قدمی دختره بودم. یاد قوری اش افتادم. یهو بدون اینکه بفهمم چکار میکنم بطرف دختره خم شدم، سرمو بردم طرف صورتش که ببوسمش. دختره به موقع خودشو عقب کشید و من هوا را بوسیدم. رنگش پریده بود. ترس و تعجب را در چهره اش دیدم. خودم هم ترسیده بودم. دختره دوید رفت خونه. داد می زد دایی دایی….

دایی یالقوز دختر، از خونه دوید بیرون. من راه فرار نداشتم منو زیر مشت و لگد گرفت. از سر و صدای ما بابا خسرو هم اومده بود بیرون. از دور نگاه میکرد و میخندید. مرد یالقوز منو ول کرد. ولی پسر عمه ام رو گرفت و اونو هم از مشت و لگد بی نصیب نگذاشت.

عصر بود. ما کتک خوردگان تو حیاط پیش بابا خسرو نشسته بودیم. مادر و خواهر مرد یالقوز از بیرون اومدن و رفتن خونه. بابا خسرو به ما گفت « به شما هم میگن مرد؟ زرنگ باشین. اینو ببرین …» خواهر مرد یالقوز را میگفت. گفتیم «آخه چجوری؟ این که از ما کلی بزرگتره» بابا خسرو خندید و گفت «شما بلد نیستین. این شوهر نداره. دلش میخواد. یه دستی که به لای پاهاش بکشین، همونجا میخوابه» بعد هم با دست به کله کچل کرده من زد و گفت« … داره قد کله تو» من دستی به کله کچلم کشیدم. به پسر عمه‌ام نگاه کردم. به کله من نگاه میکرد. تو فکر بود.

Written By
More from کاووس
مدتی دوست یک سوسک بودم
آخرهای پاییز بود. عصر یه روز سرد داشتم بار و بندیلم را...
Read More