دریا می غرید و من روی تخته سنگی، بیحرکت نشسته بودم …
رفته بودم به دوران کودکی و یاد یک شب سرد زمستانی که از ترس چسبیده بودم به دیوار. آن گوشه، کنجِ کمد آهنی، پناهگاهم محسوب میشد. تنم میلرزید، نفسم بند آمده بود. پدر بعد از کتک زدن مادر، نفس نفس زنان آمد و یک گوشه نشست.
پدرم عرق از سر و رویش می بارید. دستهایش را بین شقیقه اش قلاب کرده بود و رگهای متورمش را می مالید. چشمهایش سرخ شده بود. از این حالت پدر بطور وحشتناکی خوف میکردم. هر لحظه امکان هر اقدامی میرفت.
صدای ضجه های مادر از اتاق پشتی به گوش میرسید. پدر دوباره تهدید کرد و این بار صدا قطع شد … لیوان آبی ریخت و یک نفس بالا کشید. لباسش را پوشید، کلاهش را روی سرش گذاشت. در حین رفتن به آستانه در، من من کنان، کلامش را میخورد انگار جنس حرف های خودش را مزمزه میکرد. تلخ بود. قورت داد! کنار در ایستاد. سرش را برگرداند و به من خیره شد. لبخندی زد و بیرون رفت.
پشت پنجره، باد طغیان کرده بود و مبارز میطلبید. سوز سرد، شلاق به دست سوار موج بیرحمِ سرما شده بود. صدای چکه آب تو سینی … چای وسط حوض ظرفشویی، تیک تاک ساعت و آتش ذغالی سر سیگار، مثل فانوس دریایی هر چند لحظه یکبار پر نور میشد و عاقبت از بی کاغذی خاموش شد! غرق در سکوتم و همه سایه ها در من سیاه می شدند!
دریا می غرید و من روی تخته سنگی، بیحرکت نشسته بودم …
image source
Daily Times