کربلایی عبدا.. و همسرش با چشمانی گریان دخترشان را اول به خدا بعد به غلام سپردند و هردو ناراحت و مغموم به روستا بازگشتند! همان شب در بدو ورود به اتاق زفاف معصومه فهمید که دیگر تمام دلخوشی ها و سرگرمی های کوچکش تمام دنیای ساده دخترانه اش تمام شد و دیگر راه بجایی ندارد! و اندک باقی مانده از این دنیای بزرگ و فانی را پس از ازدواجش از دست داده است.
معصومه چون عروسکی کوچک و نحیف در اغوش مردانه و بزرگ غلام گم میشد دیگر رسما کنیز خانواده شوهر شده بود علاوه بر کارهای شخصی خود امورات نظافتی و شخصی غلام را نیز انجام میداد حتی تا آن ابتدایی ترین مسایل را باید معصومه حل و فصل میکرد.
جان رنجورش بیشتر و بیشتر خسته میشد و شبها گاهی حتی بی غذا سر بر بالین میگذاشت اما تا می آمد بخوابد نفسی تازه کند، چنگال قوی و مردانه ای نری غول آسا بنام غلام بدن معصومه را طعمه خود قرار میداد و کشان کشان به اتاق خود میبرد و تا خود سحر کام دل از او میستاند.
شفق که میشد غلام با سر و صدای زیاد به سرکار میرفت و معصومه با چشمانی پف کرده و سرخ به سقف خیره می ماند! قطرات اشک از گوشه چشمانش سُر میخورد و به پایین می غلتید دلش به زادگاهش به روستا به پدر و مادرش که بیماری توان رفت و آمد را از آنها سلب کرده بود تنگ شده بود. به آنها فکر میکرد غم دنیا در دلش آوار شده بود.
در بیتوته های ویران شده آرزوهای بر باد رفته اش زانوی غم به بغل میگرفت و روزگار می گذراند. دیگر در رگها و عضلات گردنش قوتی نمانده بود همه گستره دنیای دید معصومه، زمین زیر پایش شده بود. کوفته و خسته به سختی از جایش بلند میشد و تازه باید مقدمات صبحانه پدر و مادر پیر غلام را هم فراهم کند.
چندماه جهنمی گذشت تا اینکه یک روز معصومه پی به حالتهای عجیب خود برد او باردار شده بود. ترس در تمام جان معصومه ریشه دوانده بود، خدایا اگر بچه ام مثل خودم و مثل غلام، معلول و ناتوان بدنیا بیاید چه!؟ شب هنگام خبر حامله شدنش را با ذوق و شوق به شوهرش گفت. غلام سرتا پای معصومه را برانداز کرد و گفت ههه یه نون خور به حیفه نونها اضافه میشه ولی میدونی مادر شدن بهت میاد. نترس اون از من و تو هم سالمتره اگه من پدرشم بهت میگم یه نره خر قوی بدنیا میاری…
معصومه هه های معصومه هه …. صدای مادر غلام بود که از اتاق مجاور بلندشده بود « معصومه تشت و ببر حموم لباس زیرها یه تپه شدن مرگ بگیری ایشالا… معصومه هه…
غلام نگاهی غضبناک به معصومه انداخت و با صدایی لرزان گفت مگه کری نشنیدی ننه ام چچچچی گفت! معصومه اما در حال و هوایی دیگر بود توی ذوقش خورده بود چه اسقبالی از فرزندش به عمل آمده بود. در همین افکار بود که ناگهان چیزی محکم بر سرش فرود آمد. چنان ضربه سنگین بود که نقش برزمین شد. فواره خون از فرق سرش جاری شد. کمی آنطرفتر پیک نیک گاز روی زمین دمر افتاده بود.