مرده ایی که خیلی مقید بود

مردی که کاپشن قهوه ای به تن داشت و پایش را لبه ی قبر گذاشته بود، باصدای بلند گفت: «آقایون خانوما هرکی تلقین بلده بیاد بخونه» همه‌ی مردها و زن‌های سیاه پوش، سرشان را بالا آوردند و به سمت همدیگر تکان دادند. بعد از آن همه فریاد و گریه و جیغ زدنِ موقع بُردن جنازه توی قبر، صدا از کسی در نمی آمد. مرد یک قدم از قبر فاصله گرفت: «خوب نیس میت مونده تو قبر»

از لای جمعیتِ خانم‌ها که زیر سایه‌ی درخت بزرگی ایستاده بودند صدا آمد: «یعنی چی هرکی بلده بیاد؟ این خانم مرحومه، روی مَحرم نامحرمی حساس بودن» جمعیت خانم ها گفت بله بله بله…

مرد دستش را کشید به تاسی سرش، رو به جمعیت خانم‌ها گفت: «هوا گرمه، مردم معطلن! اصلا الان که دیگه چیزی حس نمی‌کنه» جمعیت مرد ها گفت بله بله بله…

زنی که از حساسیت مرحومه گفته بود نزدیک قبر آمد، رو به مرد گفت: «شما بلد نیستی؟»
– خانوم محترم! بلد بودم که …
– ینی چی؟ بلدم بودین شما می خواستین برین تو قبر، بین این همه زنِ آشنا؟!

مرد دستانش را به پایین کت اش قلاب کرد، نگاهش را بُرد توی خاک‌های تلمبار شده‌ی کنار قبر و همان طور ماند. زن، زیر لب به مردهای نزدیک قبر غرولندی کرد و گفت عقب بروند. به زن ها گفت بیایند نزدیک قبر.  زن ها به تکاپو و همهمه افتادند و البته از جسارت زنی که نمی‌دانستند چه نسبتی با خانم مرحومه دارد خوششان آمد.

چادر خاکستری اش را از سر برداشت. دستانش را به دو لبه‌ی قبر تکیه داد و وارد قبر شد. پاهایش که به کف قبر رسیدند دستانش را رها کرد. قبر، نیمه روشن و نیمه تاریک بود. پاهایش را با چرخش آرامی کنار پارچه‌ی سفید شکلات پیچ جا کرد. خم شد و گره‌ی طناب پارچه ی سفید را باز کرد. پلاستیک تار و ضخیم را که کنار زد موهای خاکستری و موج داری نمایان شدند که انگار تازه از حمام آمده و با حوصله به عقب شانه شده بودند.

دست زن ها روی سرشان بالا و پایین شد. صدای خانوم خانوم و گریه‌ی شان پیچید توی قبر. دستش را از پارچه ی سفید عبور داد و صورت سفیدی که آرام خوابیده بود را به راست روی خاک خواباند. ناگاه مکث کرد، سرش را بالا آورد. انگشتانش را کشید روی خال سیاه چانه اش، رو به بیرون قبر با صدای لرزان و ضعیفی گفت: « بچه هاش نمیخوان تبرکی چیزی تو کفن بذارن؟» دستش را به دیوار قبر گرفت و بلند شد، باصدای ضعیف تری گفت: تربت! دعا! چیزی نمیخوان… صدایش قطع شد.

دو زانویش خم شد و به رو افتاد روی پارچه ‌ی سفید، صدای جیغ زن ها پیچید توی قبر.
-خانوم!خانوم پاشو!
ـ خانوم؟ چی شد؟
ـ یهوافتاد! خدامرگم بده،صورتش مث آرد سفید شده! خانوم؟ خانوم
– دستش تکون خورد انگار! خانوما به جا این حرفا کمک کنین بیاریمش بیرون
ـ خیلی گودهِ، نمیشه! به یه آقا بگین بیاد کمک.

مرد که کاپشن قهوه ای اش را روی دست انداخته بود به دو جلو آمد. توی قبر را که دید یا الله گفت. روی زمین دراز کشید، دستش را برد توی قبر، نرسید. کاپشن و کفشش را انداخت روی خاک‌های تلمبار شده. یکی از زن ها گفت: «شما میخواین برین تو؟ ندیدین بنده خدا چقدر مقید بود؟

– خانوم محترم! اجازه میدین بیارمش بیرون؟ افتاده رو میت خوب نیست به والله
– نه خیر! شما بفرمایید کنار

مرد فوت کرد توی هوا، کاپشن و کفشش را برداشت و عقب رفت. از دور صدای کش دار آمبولانس می آمد و نزدیک و نزدیک تر می شد.

زن سرش را خم کرد توی قبر، با یک دست، عینک مربعی مشکی اش را نگه داشته بود. « خانوم؟ خانوم صدا منو می‌شنوی؟ خانوم؟ فایده نداره، خانوما کمک کنین برم پایین»

صورت سفیدی که پایین چپ چانه اش خال سیاه داشت را توی دست گرفت، دستمال مرطوبی از جیبش در آورد و آرام روی آن کشید. شانه هایش را مالید. تکانش داد. دستانش را بُرد زیرِ شانه ها و بلندش کرد. پایش را به لبه‌ی سنگی که از دیواره ‌ی خاکی قبر بیرون زده بود تکیه داد. نگاهی به پایین کرد. سفیدی پارچه‌ی کف قبر از دانه های قهوه ای پر شده بود. صدای همهمه ی زن های بالای قبرگره خورده بود به صدای آژیر آمبولانس و صدای آژیر آمبولانس به صدای همهمه‌ی مردها.

زن که عینکی به صورت نداشت فشاری به پایش آورد تا زنِ توی بغلش را بالاتر ببرد. سنگ از دیواره‌ی خاکی بیرون زد و زیر پایش خالی شد. به پشت افتاد روی پارچه ی سفید. زن ها که دست شان را از لبه ی قبر آویزان نگه داشته بودند جیغ کشیدند.

– یا پیغمبر! یاابوالفضل خاک به سرمون شد! آقا توروخدا بیا کمک

مرد دستش را کوبید روی سرش، کاپشن قهوه ای اش را روی زمین انداخت و آمد کنار قبر. دو دستش را به زمین تکیه داد و پرید توی قبر. صدای آژیر آمبولانس قطع شده بود. زن ها و مردها اطراف قبر قدم می‌زدند. دو مرد سفید پوش با برانکارد به سمت قبر می آمدند.

باغچه ی داستان
 ساقدوش مرده اثر سید مهدی ربیعی