راهنمایی بودم. ظهر یک روز داغ مثل همیشه تو صف مردونه نانوایی ایستاده بودم. نانوایی حسابی شلوغ بود. بعضی از مشتریها سفره دست شون بود، بعضیها زنبیل. بعضیها هم مثل من دست خالی بودن.
شاطر، با دانه های درشت عرق بر سر و صورت، با مهارت چونه خمیر را وردنه میکشید و به تنور می زد. بیشتر از یک ساعت تو صف بودم. دیگه داشت نوبتم میشد. فقط یکی دو نفر جلوم بودن. پول را در دستم آماده نگه داشته بودم. یه اسکناس که سی و سه تا نون لواش میشد.
به جز دو دختر جوان، بقیه صف زنونه، یا پیر بودن یا بچه. او دخترا یا خواهر یا دوست هم بودن. چند بار تو محل با هم دیده بودمشون. هفت هشت سالی از من بزرگتر بودن. هنوز آخرهای صف بودن. در حالی که پچپچ میکردن، به من نگاه میکردند.
فکر کردم از من خوششون اومده و راجع به من حرف میزنند. خوشحال شدم. دستی به کله کچل و ابروهام کشیدم. شنیده بودم عشق سن و سال نمیشناسه.
یهو در کمال تعجب یکیشون اومد طرفم. بهم سلام کرد و یواش گفت «ببین آقا پسر، اینجا کلی مرد هست. خوب نیست دو دختر جوون بین این همه مرد باشن. میشه نوبتت رو بدی بما که زودتر از اینجا بریم؟» بدون کوچکترین فکری گفتم «باشه» … به نفر پشت سری ام گفتم. بعد هم رفتم آخر صف مردونه.
ناآرامی کوچکی در صف ایجاد شد. چند نفر نگران از نظم صف زیر لب چیزهایی گفتند. ولی همه چیز زود آروم شد. پول را دوباره گذاشتم جیبم. از اینکه این دخترها به من پناه آورده بودند حس خوبی داشتم. حتما تو چهره ام چیزی دیده بودن که منو از بقیه جدا میکرد. چیزی که باعث شده بود بین این همه آدم، به من اطمینان کنند. چیزی مثل شجاعت، رشادت، یا صداقت.
تو همین یکی دو دقیقه حس میکردم قامتم رشیدتر شده. قدرتی ناشناخته تو بازوهام حس میکردم. با قیافه حق به جانب ایستاده بودم. انگار از مردم طلبکار بودم.
گاهی گردنم را دراز کرده و از بین جمعیت نگاشون میکردم تا کسی مزاحمشون نشه. حتی از دور مواظب بودم که شاطر نون خمیر یا سوخته بهشون نده. احساس مسئولیت میکردم.
کافی بود یکی از مردها مزاحمتی ایجاد کنه تا وارد عمل بشم. خودم را میدیدم که مثل یک شوالیه به داخل دکان می تاختم. به جز شاطر، بقیه مردها را از دکان نانوایی به بیرون پرت میکردم و دخترها را نجات میدادم. ولی مزاحمتی ایجاد نشد. نونشون را گرفتن و رفتن.
سالها بعد فهمیدم که آن دخترها در چهره ام فقط آثار گولی و سادگی دیده بودن. حالا میدانم که حتی اگر آن روزکسی مزاحم شون میشد، خودمو به ندیدن میزدم، یا شاید فرار میکردم. عین دن کیشوت.