اگر حمید رضا نبود شبها تنهایی زیر لحاف یخ می زدم

زمستون سردی بود و واقعیت اینه که اگر حمید رضا نبود شبها تنهایی زیر لحاف یخ می زدم. حمید رضا، کیسه اب گرمی بود که از ایران آوردم. .حمید رضا پلاستیک آبی اش، رنگ و رو رفته بود و درش به زحمت بسته می شد. شبها می پیچیدمش توی حوله و می بردمش توی رختخواب گاهی می گذاشتمش زیر پام؛ گاهی می آوردمش بالاتر و فشارش می دادم وسط رانهام. قبل از خواب و …

یکی رو می شناختم که مدام زنگ می زد و می پرسید توی رختخوابی؟ احوال حمید رضا را می پرسید و هر بار می گفت « تو اینجوری گرم نمیشی، تو یک مرد میخوای… یک مرد واقعی» من ولی با حمید رضا هیچ مشکلی نداشتم.

تا اون شب لعنتی که تازه با هم زیر لحاف لغزیده بودیم که حس کردم پاهام با مایع داغی خیس شد؛ لحاف رو کنار زدم و دیدم که سوراخ شده و قطره های آب داغ به بیرون نشت می کند. وقتی همون فرد همیشگی زنگ زد و ماجرا رو شنید خندید «آه؛ پس حمید رضا هم آبش آمد»

خنده نداشت، رختخواب سرد بود. پتو رو دور خودم پیچیده بودم و می لرزیدم که در زد. هنوز هم نمی دونم چرا راهش دادم. شاید برای این که سردم بود. شاید برای این که تنها بودم و به یک مرد واقعی احتیاج داشتم. شاید برای این که وقتی زیر لحافم خزید و دستهاش رو پیچید دور تنم و پشت گردنم رو بوسید لباسهام رو در آوردم و پرت کردم کف زمین، همه چیز به نحو دلپذیری گرم شد.

یک هفته هر شب اومد خونه ام. با هم حرف می زدیم؛ موسیقی گوش دادیم؛ زیر نور شمع، شراب و قرمه سبزی می خوردیم و می خندیدیم. نصف شب ها شمع رو فوت می کرد و توی تاریکی بیرون می خزید. شب آخر خیلی حرف زد. از گذشته هاش، از درب و داغونی هاش. از این که هر وقت هرکی توی زندگیش اومده و رفته تا مدتها افسرده بوده و دیگه نمیخواد که زخم بخوره.

سرش رو روی سینه ام گذاشت و بازوهاش رو دورم حلقه کرد و من رو به خودش فشرد.از فرداش دیگه نیومد. دیگه زنگ هم نزد. همه چی به همون سادگی که شروع شده بود تموم شد. چند شب اول کلافه توی اطاق قدم زدم؛ مثل یک معتاد کمش آوردم؛ مثل یک احمق مدام موبایلم را نگاه کردم و وقتی خبری ازش نشد به در و دیوار لگد زدم؛ ته چند تا بطری شراب را در آوردم و مست کف زمین افتادم ولی خوب؛ بالاخره ترکش کردم.

چند شب پیش زنگ زد هم رو ببینیم. اصرار کرد، گفت باید حرف بزنیم. وقتی نشستم توی ماشینش سرم پایین بود و با دسته کلیدم ور می رفتم. پرسید باهام قهری؟ گفتم نه بابا بچه شدی. گفت می دونی ، من دیگه نمیخوام جایی آروم بگیرم. دیگه نمی خوام به کسی اطمینان کنم؛ دیگه نمی خوام به کسی دل ببندم … ناخن هام رو کشیدم روی حاشیه ی دنده دنده ی کلید و گفتم می فهمم.

چیزی که نمی فهمیدم این بود که چرا داشت توضیح می داد. من که ازش توضیح نخواسته بودم. به همون راحتی که راهش داده بودم گذاشته بودم که راهش رو بکشه بره. پس چرا زل زده بود توی صورت من و دنبال یک کلمه می گشت؟ از پنجره بیخودی بیرون رو نگاه کردم، دو تا رهگذر توی تاریکی رد شدند. دوست داشت الان چی بگم؟ بگم دوستش دارم؟ بگم ازش متنفرم؟ گریه کنم؟ بخندم؟ ببخشمش؟ بزنمش؟ چیزی به ذهنم نرسید.

خوب آدم ها همین بودن؛ تلنگشون در می رفت؛ تهشون باد می داد؛ گاهی مزخرف و فرصت طلب و مریض و روانی بودن. گاهی غیر قابل توضیح بودن. تقصیر اونها که نبود؛ تقصیر منم نبود. تقصیر موقعیت گند «آدم بودن» بود. چی باید می گفتم؟ من که همه ی اینها رو از روز اول می دونستم. در ماشین رو باز کردم ؛ دستم را گرفت، دستم سرد بود. پرسید شب ها سردت نیست دیگه؟ میخوای بریم یک حمید رضای دیگه برات بخرم؟

برای اولین بار سرم رو بلند کردم و توی چشمهاش نگاه کردم. مردی که به من قبولانده بود که برای گرم شدن به جای کیسه ی اب گرم به یک «مرد واقعی» احتیاج دارم حالا می خواست برام کیسه ی اب گرم بخرد تا سردم نشود. خنده دار بود اما نمی دونم چرا خنده ام نگرفت، گفتم:« من خوبم. نگران من نباش».

آره؛ آره؛ من خوبم. فردا باید برم برای خودم یک حمید رضا بخرم. این بار شاید یک قرمزش رو بخرم. صد رحمت به کیسه های آب گرم. کیسه های آب گرم پر از تناقض و گیجی نیستند . کیسه های آب گرم زخمی رابطه های قبلی نیستند. اگر هم سوراخ بشن می تونی یکی دیگه بخری و جاشون بگذاری؛ کیسه های آب گرم هر وقت که بخوای هستند؛ هر وقت هم که نخوای نیستند. زندگی با کیسه های آب گرم اصلا پیچیده و بغرنج نیست. درود به کیسه ی آب گرم که گرمی ش دایم است. از اول هم نباید حمید رضا رو با هیچ آدمی تاخت می زدم.

 

از وبلاگ نسوان مطلقه معلقه

من و حمید رضا

More from نسوان مطلقه معلقه
من شایستهٔ یک مرد درست حسابی هستم
این سومین باری است که از نسوان مطلقه معلقه مطلبی برای تان...
Read More