بابابزرگهای ما دنیادیده تر بودند یا ما

مگر پدربزرگان ما چکار می کردند که پیر دنیا دیده، نام گرفتند؟ چه شاخ غولی شکسته بودند؟ با چه مشکل خاصی دست به گریبان بودند؟ پدربزرگ پدری خودِ من  در خوانسار یک باغ داشت. خوانسار یک درۀ کوهستانی سبز خوش آب و هوا است که عسل هایش معروف است و خرس هم دارد و شما اگر نشنیده اید باید بدانید که خرس خوانسار، بچه هایی را که به حرف پدر و مادرشان گوش نمی دهند شبانه می دزدد و در بالای کوه اسیر می کند و بچه ها مجبورند تا آخر عمرشان برای خرس ها از کندوها عسل ببرند.


بله، داشتم می گفتم که پدرِ پدر من که بابابزرگ نام داشت مثل همۀ مردمِ کوهستان قد بلند بود و عضلات قوی داشت ، احتمالاً صبح با صدای خروس و در هوای سرد کوهستان از خواب بیدار می شده است. در گرگ و میش هوا به حیاط می رفته است و با آب حوض وضو می گرفته است و نمازش را می خوانده است و بعد شیر و عسل و کره اش را می خورده است و بیلش را بر می داشته و سر باغش می رفته.

درختی هرس می کرده، جوی آبی تمیز می کرده، راه آبِ کوچکی برای آن درخت گیلاس ته باغ که ریشه هایش سست شده است باز می کرده، تله ای برای روباهِ بی مروت می گذاشته و ظهر که می شده و نمازش را که می خوانده سفرۀ غذایش را سر همان زمین باز می کرده و نون محلی شیر مال با پنیر و گوجه و گردوی تازه می خورده است . خوابِ غیلوله ای پای درخت های سرو می کرده و خوابِ آرام می دیده است . خوش به حالش. خودم هم نمی دانستم زندگی در خوانسار چقدر می تواند خوب باشد. حالا که خوابیده است می خواهم پشت سرش کمی حرف بزنم …

راستش این پدربزرگِ ما نه معاملۀ باغ و ملکی کرده است که سرش را کلاه بگذارند و بفهمد باید سند ملک را حتماً قبلش رهگیری کرد، نه خرید و فروش کلانی کرده است که چکش برگشت بخورد و بعد برود دنبال صاحب چک و برایش تجربه شود. نه از بانک وام کلانی گرفته است که مجبور شود برای بازپرداختش پولِ سودی بگیرد. نه در سیاست دخالتی کرده است که برود زندان، نه در انتخابات مقاله ای در روزنامه نوشته است که ممنوع الخروج شود.

نه قیمتِ خانۀ کاه گلی اش روز به روز و تصاعدی بالا رفته است که فکر کند خانه را بکوبد و بجایش شش طبقه بسازد و سودِ آنچنانی کند ، نه دلار داشته است، نه سکه و طلا داشته است که با نرخ بازار، سرمایه اش بالا و پایین شود و نه غیر از مادربزرگ من دختر دیگری دیده است که درد عشق های موازی تکه تکه اش کند مثلاٌ …

می خواهم بدانم انصافاً این بابابزرگ با این سن و سال، دنیا دیده تر است یا ما که همه جور کلاه برداری و جاکشی و کثافت کاری را با این سن و سال مان دیده ایم و پوست مان مثل پوست کروکودیل های آفریقایی کلفت شده است و باید بیاییند با پوست ما کیف و کفش درست کنند و در حراجی های معتبر بفروشند و رویش هم بنویسند تهیه شده از پوستِ جوانان ایرانی نسلِ انقلاب و به قیمتِ خون بابایشان، بفروشند به آقازاده های ساکن بورلی هیلز.

پسر خواهر من که ده سالش است و الان کلاس چهارم دبستان است ، بیشتر از این بابابزرگ من از زندگی تجربه دارد و می داند چطور باید برای خرید چانه بزند و چطور یک آی پد را بخرد و دوباره بفروشد …

به پدربزرگم نگاه می کنم که چطور آرام زیر درختان بلند سروِ خوانسار در هوای خنکِ کوهستان خوابیده است. این آرامش به من می گوید او باتجربه تر از همۀ ما بوده و او خوب می دانسته که زندگی یعنی چه و لذت بردن را او بلد بوده است و دوستانش و همسایه های مهربانش که شب ها دور هم جمع می شدند، زندگی کردن را خوب بلد بوده اند. خوب از احوال هم خبر داشتند و خوب می فهمیدند که 30 سال دیگر از آنها اثری نیست و این خوابِ بعد از ظهر بی استرس را غنیمت دانسته اند و تجربۀ واقعی شان از زندگی را به رخ ما کشیده اند.

بله بی هیچ حرفیف پیر دنیا دیده بابابزرگ من بوده است. بلند می شود، کتری اش را که از دود سیاه شده است با آب چشمه پر می کند و آتشی درست می کند و منتظر میشود تا چای بعد از خوابش را بنوشد. نگاهی به من می کند و سری با تاسف تکان می دهد و برای خودش چای می ریزد . بوی چای در هوای باغ می پیچد جای من خالی است آنجا بابابزرگِ با تجربۀ نابِ زندگی.

 

صفحه فیسبوک پژواک کاویانی 

More from پژواک کاویانی
وُلِک چه لذتی داره حالا؟
شاید هیچ عارف و فیلسوفی در زندگی من آنقدر تاثیر نگذاشت که...
Read More