آقای ستوده شاید حدودا چهل ساله بود ولی از نظر من که نه سال داشتم یک پیرمرد بود. موهای وزوزی خاکستری و بلندی داشت ولی بقیه سر و وضعش رسمی و اتو کشیده بود. همیشه با کت و شلوار و کروات به کلاس می آمد. آقای ستوده اما شهرتش، برای سیلی هایی جانانه و غافلگیرانه اش بود.
سال ها طول کشید تا بتوانم دلیل کشیده زدن های واقعا وحشتناکش را برای خودم حلاجی کنم. مرد ساکت و آرامی بود و بیشتر سیلی هایی که می زد به خاطر یک اتفاق واقع شده در همان روز نبود.
اگر در حین کشیدن اعداد بر روی تخته سیاه به یکباره برمی گشت و می دید که یکی از دانش آموزان مشغول ادا درآورن و شکلک است همه ما می بایست توقع دیدن جای انگشتان دست اقای ستوده را بر روی صورت دانش آموز بیچاره در طی یکی دو روز، داشته باشیم.
وحشت واقعی در این بود که همه ما دانش آموزان کلاس، مدام منتظر فرود سیلی اش بر روی صورت مان بودیم. چون همه ما، به یک نحوی، بهانه ایی برایش در طی هفته ایجاد می کردیم. چون سرگرمی دیگری نداشتیم. چون بلد نبود درس دهد. چون هیچ چیز در باره اینکه ریاضی به چه درد ما می خورد نمی گفت. اگر هم می گفت گوش نمی دادیم.
آنقدر سریع، شلاقی و با مهارت می زد که اول سوزش غیرقابل تحملی را در تمامی صورت و گوش خود حس می کردیم و بعد صدای کشیده را بهت زده، می شنیدیم.
هر روز حتما یکی از ما، مزه سیلی اش را می چشید. برای همین وقتی صدای کشیده زدن را که می شنیدیم خیال مان برای آن روز راحت می شد. چنان راحت که گستاخ می شدیم و شیطنت های مان را از سر می گرفتیم. آنقدر که دوباره نشان می شدیم برای سیلی بعدی.
چندین بار در طی سال، همسرش با چادر به مدرسه می آمد. صدای داد و بیدادش باعث می شد آقای ستوده به دفتر مدیر برود. دقایقی می گذشت و گویا به یک توافق می رسیدندند و بعد فقط صدای قدم های معلم بود که به سمت کلاس می آمد.
خود این ماجرای دیده شدن همسرش در مدرسه، برای چند تا از ما نصیبی جز سیلی نداشت. شاید به خاطر بی احترامی بود که مدام در زندگی روبرو می شد، شاید مقصر بد و بیراه های بود که مدیر مدرسه نثارش می کرد و دانش آموزانی که مسخره اش می کردند.
موقع سیلی زدن مثل یک شکارچی ماهر، به آرامی دور شکارش با دقت می چرخید و منتظر لحظه ایی می شد که به نظر بعید و غیرممکن بود. ضربه اش با همه قدرتی که در دست و بازویش جمع کرده بود مهیب و برق آسا بود.
من تا مدتها، تا وقتی که کاملا حس نکردم مرد شدم. حتی تا وقتی که پدر نشده بودم از آدم بزرگها می ترسیدم و منتظر سیلی خوردن بی هوا بودم. بعدها این ترس وارونه شد. هر وقت در برابر یک کودک یا نوجوان می ایستادم به طور ناخودآگاه هوس می کردم که کشیده بزنم..
وقتی نامزدم در اولین دیدار با خانواده ام، اصرار کرد که من دیگر سیگار نکشم، نواختن یک سیلی آبدار بر روی صورتش را در سرم مرور کردم.
وقتی پسر چهار ساله ام در سالن سینما در بغلم به خواب رفته بود و در حین دیدن فیلم حس کردم شلوار و بخشی از پیراهنم را خیس کرده است دلم می خواست از همان نوع سیلی ها به وی که شرمگین و گریان به من می نگریست بزنم.
اما این روزها پیش خودم فکر می کنم آقای ستوده مرد روزگار خودش بود و من مرد روزگار خودم. هر دوی ما در حد توقع جامعه و شرایط مان، رفتار کردیم. امیدوارم نسل بعدی شانس این را داشته باشد که سیلی زدن حتی به ذهنش هم خطور نکند.