در سر مرز آستارا همهچیز میتوان تهیه کرد؛ از سکس گرفته تا مشروب و خالکوبی. راس ساعت 9 صبح، در صفی بههمفشرده، تاکسیهای شهر مرزی آستارا در انتظار مسافرین ایرانی هستند که از درِ باریک و زنگزده وارد شوند. هر چند این مسافرت بینمرزی قدمتی چندهزارساله دارد اما امروزه، آستارا تبدیل به شهر مرزی شده است برای بازدید و ملاقات پدیده های ممنوع.
برای همه آسان نخواهد بود که تفاوتی ظاهری بین آذریهای دو طرفِ مرز قائل شوند ولی رانندههای تاکسی به راحتی، قادر به تشخیص ایرانیها هستند. میشا ممدلی رانندهای که قدی بلند ولی خمیده دارد با دندان طلایی و ردیف سیگار با دست-پر شدهای که در جیب پیراهنش تلمبار کرده، میگوید: «دخترهای ایرانی معمولا پوست صورتشان روشنتره و سرهای روسریِ به سرشون رو پایین میاندازند.»
مردهای ایرانی که پول نقد در دست آنهاست و مسوولیت چانهزدنها را هم به عهده دارند، بیشتر از همه توجهٔ راننده تاکسیها را به خود جلب میکنند. مردانی که شلوارهای تنگ و چسبانِ لی پوشیدهاند و بلوز یقهگرد تابستانی با نوشتههای ایتلیایی به تن دارند؛ مردانی که با اطمینانی خشک و ادا وار، از درب زنگزدهٔ مرزی قدمزنان وارد شهر میشوند. دری که آنها را به طرف گوشت خوک، الکل و سکس بیدردسر راهنمایی خواهد کرد.
میشا میگوید: «ببین، در باز شده، اینجا کسی برایش مهم نیست شما چه کار میخواهین بکنین…». همهٔ اینها، ملاهای تهران را نگران میکند. کتابها، نوارهای ویدئویی و از همه مهمتر، ایدههای که در ایران غیر قابل دسترس هستند در این شهر مرزی بهوفور یافت میشوند.
ایرانیها هر روز از رودخانهٔ آستارا عبور میکنند تا از طرفی به خرید و فروش لباسهای «لی»، گوشت مرغ، سینهبند و کامپیوتر بپردازند و از طرف دیگر به دنبال معامله برای سکس، هروئین و مشروبهای قوی هلندی باشند. آستارا در ظاهر، شهر گناهکاران نیست و به نظر نمیآید که بخواهد آنطور وانمود کند، ولی در همان حیاط ورودی سر مرز، در کنار پیرزنانی که چای و کباب میفروشند، متلهای ساده و کوچکی هست که میتوان دخترها را (بهگفتهٔ یک مرد ایرانی) به آنجا برد.
خیابان الیار بیوف، پر است از کافههای روشن از نور مهتابی، که آمادهٔ پذیرایی از مشتریانشان هستند با وودکای روسی و کنیاک فرانسوی. تعداد زیادی آرایشگاه ترکی نیز در این خیابان منتظر شیککردن زنان و مردان ایرانی هستند. کمی آنطرفتر، در میدانِ سرچشمه میشود خالکوبی کرد یا حلقه در گوش انداخت و حتی ماساژ کامل بدن! گرفت.
هفتدهه حکومت کمونیستی و بازشدن پای غربیها بعد از کشف میدانهای نفتی، دست به دست هم دادند تا رابطهٔ خدا و مذهب با آذربایجان کمرنگ گردد. برای ایرانیان، که در رژیم خشکهمقدس روحانیان محکوم به محدودیتها هستند، داشتن کشور همسایهای که اسلام نیمبندی در آن برقرار است یک موهبت محسوب میشود. در ماه رمضان، اکثر آذربایجانیها روزه نمیگیرند و به خاطر ایرانیان توریست، وضع کسب و کار کافهها عالی است.
در طی شب، ترمینال مرزی خالی است و به جز گربههای گرسنه، موجود دیگری در آن حوالی نیست. آنسوی رودخانه، در سمت آستارای ایران، صدای نیایش یک روحانی و گروه همراهش از بین سیمخار مرز و ردیف دیوارها میگذرد و به گوش ساکنین این سمت رودخانه میرسد.
در میدان سرچشمهٔ آستارای آذربایجان، جوانان به کمک بلندگوها صدای بلند موسیقی را در شهر میپراکنند. یک نگهبان مرا از پرسهزدن در کنار دکههای تعطیلشدهٔ بازار و طعم چای و شلیل گندیده باز داشت. او به من گفت: «مرز تا صبح بسته خواهد بود» و بلافاصله با اشارهٔ سرش مسافرخانه را به من نشان داد و گفت: «اتاق میخواهی برایات بگیرم؟ جای خوبیه!… هم تلویزیون داره هم دختر.»
نگهبان کوتاه نیامد و افزود: «فقط با ده منات میتونم برایت تهیه کنم … هر چی که بخواهی!». من خندیدم و او پس از روشنکردن سیگارش گفت: «بیا بابا… ادای مسلمانا رو در نیار…»
Peter Savodnik, The Tijuana of the Caspian, The Atlantic
http://www.theatlantic.com/magazine
http://www.petersavodnik.com/profile