ماجرای من و دخترانی که دوستم ندارند

وقتی خیلی جوان بودم با دختری دوست شدم که همسایه مان بود و هر روزصبح سرِ کوچه مان می ایستاد تا سرویس مدرسه دنبالش بیاید . بیایید فرض کنیم اسمش «الف» بود. من آنقدر صبح زود از خواب بیدار شدم و سر کوچه ایستادم تا سرانجام با وی دوست شدم.

13782182_10209134612294896_6562546902512357265_n

دوستی ما مدتی ادامه داشت تا یکروز خانم «الف» به من گفت که دیگر نمیتواند ادامه دهد و عاشق پسر دیگری شده است که دانشجوی مهندسی است. او مردی را دوست داشت که مهندس باشد و نه فردی که هنوز یک پسر دبیرستانی است. خانم «الف» برای من نمایندۀ تمام زن های روی زمین بود و من همان روز از این موضوع نتیجه گرفتم که دخترها بیشتر دانشجوهای مهندسی را دوست دارند و تصمیم گرفتم تا در یکی از رشته های مهندسی دانشجو بشوم.

بالاخره توانستم در یکی از رشته های مهندسی در کنکور قبول شوم. در همان دوران دانشگاه به یکی از دخترهای دانشگاه مان علاقمند شدم و مدت کوتاهی با هم صحبت می کردیم تا اینکه یک روز خانم «ب» با یکی از دانشجویان هنر که نوازندۀ چیره دستی بود آشنا شد و من را ترک کرد. آن روز فهمیدم تنها دانشجوی مهندسی بودن کافی نیست و من باید هنرمند خوبی هم باشم.

مدت ها به یکی از کلاس های آموزش موسیقی میرفتم و در همان کلاس ها بود که با خانم «پ» دوست شدم و بعد با هم به کنسرت های موسیقی میرفتیم و من از موسیقی و مهندسی با او حرف میزدم و همه چیز خوب پیش میرفت تا یکروز او با یکی از پسرهای پارک محله شان دوست شد و عاشق او شد و بعد با او ازدواج کرد و من دوباره در عشق ناکام شدم.

وقتی از خانم «پ» پرسیدم که چرا دوستی اش را با من تمام کرد ؟ ما که حرف های زیادی برای هم از موسیقی و مهندسی داشتیم او جواب داد با اینکه اهل ساز و موسیقی هستم اما آنچه من را به وجد می آورد عضلات در هم پیچیدۀ مردانه است.

همان موقع ساز را کنار گذاشتم و در یکی از سالن های بدنسازی ثبت نام کردم و مدت ها رژیم های طولانی سخت می گرفتم و پروتئین های مختلف می خوردم و عضلاتِ درهم پیجیده می ساختم. اما دوست دختر بعدیم خانم«ت»، عاشق مردهای کتابخوان از آب در آمد و با یک نویسندۀ لاغر عینکی دوست شد که بقول او احساساتِ شاعرانۀ لطیفی داشت و البته بازوهای لاغر. بعد از آن پی بردم که خانمِ «م» عاشق ماشین های گران قیمت بود. خانم «ن»عاشق مردهای سیاست …

دیگر تقریباً حروف الفبا به انتها رسیده است و من هنوز نمیدانم زنان دقیقاً چه میخواهند؟ حالا تنها خانم «ی» مانده است … این نفر آخر شاید همانی باشد که دنبالش می گردم. نمی دانم چه اتفاقی خواهد افتاد ولی گمان کنم وقتش رسیده که دیگر خودم را تغییر ندهم. شاید خانم «ی»، من را همانطور که هستم بپسندد …

 

More from پژواک کاویانی
خدا هم باید وقت اضافه بدهد
کاش زندگی هم یک چیزی داشت مثل وقتِ اضافه. مثلاً موقعِ مرگ...
Read More