من و پیتزای مخلوط، بهنود، هایده و میرزا رضای کرمانی

دیشب از خیابون یک پیتزای مخلوط خریده بودم و پای تلویزیون نشسته بودم و برنامۀ آقای بهنود را تماشا میکردم. مثل همیشه مسعود بهنود خیلی مسلط داشت در مورد روزنامه های صبح ایران با فرنازِ قاضی زاده صحبت میکرد که یکهو دستش را روی شکمش گذاشت و به فرناز گفت: «قاضی زاده من خیلی گرسنه ام » بعد با حالتِ مظلومانه ای به من نگاه کرد.

picmonkey-collage-7

هنوز سه قاچ دیگر از پیتزا مانده بود و من هم دیگر خیلی گرسنه ام نبود . بفرمایی زدم و مسعود از صفحۀ تلویزون بیرون آمد و روبروی من نشست و با ولع شروع به خوردن کرد. کچاپ را برداشت بریزد روی پیتزایش که یکهو سس پیس پیسی کرد و شتک زد روی پیراهنش و بعد سعی کرد با دستمال تمیزش کند که بدتر پخش شد روی پیراهنش و همه سینه اش را لک کرد.

فرناز هم بلند شد رفت و بی بی سی تمام شد . حتی یک قطره اش هم نماند. کانال را عوض کردم. من و تو داشت عکس های هایده را نشان میداد. آن موقع ها هایده خیلی بزرگ بود. بهنود همانجور که قاچ دوم را میخورد گقت : «اِ …هایده …هایده … بذار همینجا باشه» هایده هم گفت: «اِ … بهنود» و آمد کنار ما نشست.

هایده از آنچه در تلویزیون میبینیم خیلی بزرگ تر است. من گفتم هایده جان! آهنگِ « پوست تو مثل تن شیر .. » رو برامون بخون … بهنود گفت: «اون آهنگ رو آقامون ابی خونده» من به بهنود گفتم: «ابی ؟» بهنود گفت : «خوانندۀ عارف» و دوباره یه لقمه گذاشت دهنش.

تو همین جر و بحث ها بودیم که زنگ در رو زدن . همه با هم گفتیم: «یعنی کی میتونه باشه این موقعِ شب؟» بعد هایده رفت در رو باز کرد و با میرزا رضای کرمانی اومد تو … بهنود گفت: «میرزا تو هم ؟» میرزا هم یه اسلحه از زیرِعباش بیرون کشید و به بهنود شلیک کرد . بهنود همینجوری که میافتاد زمین اون جمله قبلی رو گفت که البته من زودتر پیشدستی کردم و نوشتم و بهنود بور شد. هایده با هیکلِ گنده اش افتاد رو بهنود و همینجور که میزد تو صورت خودش برای میرزا خوند: «ای تیر غمت را دل عشاق نشانه» گفتم چرا آخه میرزا؟ میرزا افتاد به هق هق که من برای رضایتِ گاندی هر کاری میکنم . گفتم «: اون که سید جمال الدین اسد آبادی بود» اون هم گفت:« خوب اینها هم که خون نیست … کچاپه …» بهنود یهو بلند شد و گفت: « اِ .. باز من بور شدم؟ »

هایده تو چشمای بهنود نگاه کرد و دستش رو انداخت دور گردنش و خوند: «چشای آبی تو مثل یه دریا میمونه … » منم گفتم : اوه اوه … مثبتِ هجده دیگه نداشتیم» بعد همه شون رو انداختم تو جعبۀ پیتزا و درش رو بستم و کانال رو عوض کردم … هایده یکی از پاهاش مونده بود بیرون …

پژواک کاویانی در فیسبوک

More from پژواک کاویانی
ماجرای من و دخترانی که دوستم ندارند
وقتی خیلی جوان بودم با دختری دوست شدم که همسایه مان بود...
Read More