اگر من یک کارگردان بودم

همیشه در فیلم ها به آن شخصیت هایی فکر میکنم که در یک تصویر به صورت دسته جمعی، گروه گروه ، جا به جا تیر میخورند و می میرند . شخصیت اول داستان مبارزه میکند و زخمی میشود و آدم های دسته چندم را که فقط برای نشان دادنِ مهارت تیراندازیِ او صحنه را پر کرده اند، میکشد.

path-of-glory-1957

دوربین هم به راحتی از روی جنازۀ آنها که پهنِ زمین شده اند میگذرد و کارگردان کات می دهد و ما فراموش شان میکنیم . آن دیگرانِ بی اهمیت را. آن مردمان فله ای را . پلیس هم برای علت مرگ آنها سخت نمیگیرد. اثری از آنها نه در فیلم باقی میماند نه در ذهن ما.

آن کتک خورها که با بدنی قوی و چغر، با آن همه کبکبه و دبدبه باید به دستور کارگردان از ستارۀ سوسولِ فیلم مشت بخورند و زمین بیفتند و بمیرند. حتی منتقدهای سخت گیر هم به آنها و بازی شان ایرادی نمیگرند. انگار از ازل سیاهی لشکر بوده اند. فکر میکنم آن مردِ جوانی که توسط قهرمان داستان تیر خورد فرزندِ کوچک ندارد ؟ مادر نگران ندارد ؟ کسی جایی منتظرش نیست؟ دردش نمیگیرد؟ حالا لابد معشوقه اش گوشه ای آرام آرام گریه میکند و دلواپسش است …

اگر کارگردان بودم به همۀ سیاهی لشکرها نقش اول میدادم. تماشاگران را مجبور میکنم نامِ همۀ آنهایی که در در یک تصویر راه دور سینمایی تیر میخورند و در یک صحنه بسیار درندشت تصویرشان سیاه می شود تا به یک صحنه دیگر وصل شود را بخاطر بسپارند .داوران به آنها جایزه بدهند. اگر روزی من کارگردان بودم …

البته احتمالاً فیلمم فروش نمیرفت و بعد خودم باید میرفتم در فیلمِ یک کارگردان معروف تیر میخوردم و پهن زمین میشدم … درست مثل یکی از آنها …

پژواک کاویانی در فیسبوک

More from پژواک کاویانی
فلسفی‌بافی در قرنطینه
داستان این است که در زمانِ پدربزرگان و اجدادِ ما، زمان به...
Read More