همیشه در فیلم ها به آن شخصیت هایی فکر میکنم که در یک تصویر به صورت دسته جمعی، گروه گروه ، جا به جا تیر میخورند و می میرند . شخصیت اول داستان مبارزه میکند و زخمی میشود و آدم های دسته چندم را که فقط برای نشان دادنِ مهارت تیراندازیِ او صحنه را پر کرده اند، میکشد.
دوربین هم به راحتی از روی جنازۀ آنها که پهنِ زمین شده اند میگذرد و کارگردان کات می دهد و ما فراموش شان میکنیم . آن دیگرانِ بی اهمیت را. آن مردمان فله ای را . پلیس هم برای علت مرگ آنها سخت نمیگیرد. اثری از آنها نه در فیلم باقی میماند نه در ذهن ما.
آن کتک خورها که با بدنی قوی و چغر، با آن همه کبکبه و دبدبه باید به دستور کارگردان از ستارۀ سوسولِ فیلم مشت بخورند و زمین بیفتند و بمیرند. حتی منتقدهای سخت گیر هم به آنها و بازی شان ایرادی نمیگرند. انگار از ازل سیاهی لشکر بوده اند. فکر میکنم آن مردِ جوانی که توسط قهرمان داستان تیر خورد فرزندِ کوچک ندارد ؟ مادر نگران ندارد ؟ کسی جایی منتظرش نیست؟ دردش نمیگیرد؟ حالا لابد معشوقه اش گوشه ای آرام آرام گریه میکند و دلواپسش است …
اگر کارگردان بودم به همۀ سیاهی لشکرها نقش اول میدادم. تماشاگران را مجبور میکنم نامِ همۀ آنهایی که در در یک تصویر راه دور سینمایی تیر میخورند و در یک صحنه بسیار درندشت تصویرشان سیاه می شود تا به یک صحنه دیگر وصل شود را بخاطر بسپارند .داوران به آنها جایزه بدهند. اگر روزی من کارگردان بودم …
البته احتمالاً فیلمم فروش نمیرفت و بعد خودم باید میرفتم در فیلمِ یک کارگردان معروف تیر میخوردم و پهن زمین میشدم … درست مثل یکی از آنها …