قصه‌ایی هستیم برای آدم فضایی‌ها

یادم هست وقتی نوجوان بودم، در آن روزهای گرمِ ظهرِ تابستان خلوت، کتابی از ایزاک آسیموف خواندم به نام «خورشیدِ عریان» حالا خاطره ای محو از آن کتاب به یادم مانده اما میدانم موضوعِ داستان قتلی بود که در سیاره ای دیگر اتفاق افتاده بود.

سیاره ای بزرگ که جمعیت بسیار محدودی داشت. انسانها با فاصله های بسیار زیاد از یکدیگر زندگی میکردند و تنها از طریق تصویر با هم در تماس بودند. از حضور در کنار هم و تنفس از هوایی که دیگران هم آن را تنفس کرده اند وحشت داشتند.

این روزها یادِ آن کتاب افتاده ام. انگار آسیموف آن داستان را برای روزهای نه چندانِ دور همین سیارۀ خودمان نوشته بود. جایی که از حضور در کنارِ هم هراس داریم. سیارۀ ترسناکی که حضورِ من، حتی نفس کشیدنِ من برای تو خطرناک است.

سیارۀ عجیبی که مردمانش چون افراد مسئولی هستند نباید همدیگر را ببینند. عاشقانی که دستِ هم را میگیرند و زیر باران همدیگر را بغل میکنند جانیانِ خطرناکی هستند که باید تنبیه شوند، منفور شدگان، کسانی هستند که در کنارِ آتش باهم میرقصند، آنارشیستها کسانی هستند که مردم را دعوت به جشنهای خیابانی میکنند و ما در غارهای تنهایی مان آنها را با خشم سرزنش میکنیم …

آن تخیلِ وحشتناکِ آسیموف چه زود اتفاق افتاد … حالا شاید جاییِ دور، در کهکشانِ دیگری، کسی دارد داستانِ تخیلیِ زندگی در سیارۀ ما را میخواند ، آرام در آغوشِ کسی …

More from پژواک کاویانی
ماجرای من و دخترانی که دوستم ندارند
وقتی خیلی جوان بودم با دختری دوست شدم که همسایه مان بود...
Read More