مامان پیش از این که برود بیدارم کرد. در خواب و بیداری پرسیدم: «پس چی شد؟ مگر قرار نبود از امروز نروی سر کار؟»
گفت: «ناهارت توی یخچال است. شام که نخوردی، ناهارت را بخور.»
از دستشویی که برگشتم مامان رفته بود. ساق پایم هنوز درد میکرد و جای لگد لامی کمی کبود شده بود. کنار سفرهی صبحانه نشستم و چند لقمه گرفتم و کمی هم پنیر جلوی کلاغ ریختم و از خانه بیرون رفتم.
از ته اتابک سوز سردی میآمد. از کنار خانهشان گذشتم؛ فقط پنجره و پردهای آویخته! دیروز فرصت نشد که با زینب خانم مفصل حرف بزنم. میخواستم ازش بپرسم چقدر مطمئن است و اصلا آیا لیلا را میشناسد؟ آیا رابطهاش با مادر لیلا خوب است؟ چطور میخواهد نامه را به دست لیلا برساند؟ اگر بهرام بفهمد چه؟
نشد که اینها را بپرسم.
به مدرسه که رسیدم یک ورق از دفترم کندم و رفتم پشت ساختمان. کنار آن همه نیمکت شکسته که روی هم انباشته بودند، یک نیمکت سالم یافتم و نشستم. در این فکر بودم چه جوری شروع کنم که دو تا از کلاس نهمیها آمدند و گفتند: «پاشو، پاشو بزن به چاک!»
عجله داشتند و دور و ورشان را میپاییدند. هنوز نشسته بودم که یکیشان سیگارش را درآورد و روشن کرد. آن یکی هم کیفم را گرفت و پرت کرد توی بغلم. کیف را گرفتم که نیفتد. گفت: «نیمکت میخوای گلم؟ خودت برو زحمت بکش پیدا کن. روی نیمکت بزرگان نشین »
دوستش هم دود را بیرون داد و گفت: «مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد. آره داداش! هر جا رسیدی تلپ نشو!»
رفتم پشت تودهی نیمکتها و ایستاده شروع کردم به نوشتن. چند بار نوشتم و خط زدم. اولش با شعر شروع کردم. نوشتم: «ای نامه که میروی به سویش…»، بعد خط زدم و نوشتم: «سلام»، دوباره خط زدم و نوشتم: «سلام لیلا» و باز هم خط زدم.
فکر نمیکردم نوشتن نامه اینقدر سخت باشد. آخرش هم زنگ صبحگاه خورد و رفتم توی صف. وقتی از جلو نظام دادند، یکی محکم زد به پشتم. برگشتم و دیدم بهرام است. جایش را عوض کرده بود و آمده بود پشت سر من. دندانهایش را به هم میسایید و نگاهم میکرد. چند قدم جلوتر رفتم تا مجبور نباشم دوباره دعوا کنم.
بهرام توی کلاس هم جایش را عوض کرد و آمد کنارم نشست. حرفی نزدم. او هم حرفی نزد. فقط نشسته بود و روبهرو را نگاه میکرد. گاهی با ضرباهنگی منظم سرش را تکان میداد و گاهی با زانویش به زیر میز میزد. نزدیک بود از دهنم در برود و بگویم من اصلا کلاغ نمیخواهم لامی، برای خودت، اما به ذهنم رسید که کلاغ میتواند بیشتر از زینب خانم کمکم کند.
وقتی دیدم حرف نمیزند، پرسیدم: «اصلا کلاغ به چه دردت میخورد؟ هی نگو خواب دیدهای. میخواهی با کلاغ چکار کنی؟ میخواهی بفروشیش؟ پول نیاز داری؟»
سرش را به بناگوشم آورد و با آرامشی که از او بعید بود،گفت: «من خواب دیدم ارسطو کلاغ است. خب، شاید بابا به این عادت کرد و بی خیال ارسطو شد.»
از دهانم در رفت و گفتم: «ارسطو جن است نه کلاغ!»
وقتی جملهام تمام شد، خودم را برای ضربات مشت و لگدش آماده کردم.
بهرام زیر چشمی نگاهم کرد.پیش از آن که چیزی بگوید یا کاری بکند، دستهایم را به علامت تسلیم بالا بردم و ادامه دادم: «غلط کردم! ببخش. به خداتوی محل این طور میگویند. من خودم مطمئنم که جن نیست. اصلا جنها اجازه ندارد که الکی سراغ آدمها بیایند. جنهای کافر با آدمها لجاند اما جنهای مسلمان مشکلی ندارند.»
برخلاف تصورم، بهرام حتی عصبانی هم نشد. گفت: «پس کلاغ مال من؟»
گفتم: «مال تو. برای خودت.»
بهرام بین زنگها و وسط کلاس هی زیر گوشم دربارهی کلاغ حرف زد. رفتارش رازآلود و ترسناک شده بود. مثل قبل نبود. با چاقوی ناخنگیرش نامم را روی نیمکت حک کرد. خیلی زیبا شده بود. خط بهرام حرف نداشت و بچهها از هر فرصتی استفاده میکردند و ازش میخواستند تا نامشان را بر میز و نیمکتهای چوبی بنگارد. برخی با خواهش و برخی با مبادلهی پایاپای راضیش میکردند.
به سر هاشمآباد که رسیدیم دو تا بستنی خرید و هر کاری کردم نگذاشت حساب کنم. گفت: «شیرینی کلاغه!»
وقتی داشتم در را باز میکردم کنارم ایستاده بود. میخواست کلاغ را بردارد و ببرد. بهش گفتم خودم برایش میبرم.
گفت: «مگه تو کلاس نگفتی کلاغ مال من؟»
گفتم: «مال تو. من دیگر کلاغ نمیخواهم، ولی الان برو تا خودم بیارمش.»
ادامه دارد
بخش اول بخش دوم بخش سوم بخش چهارم بخش پنجم بخش ششم بخش هفتم بخش هشتم بخش نهم بخش آخر