گفتم: «زورت به بچههای هشتمتری نرسیده میخواهی از من انتقام بگیری؟ گول هیکلت را نخور بهرام»
گفت: «مال این حرفها نیستی آبجی! برو شب جمعه برای بابات فاتحه بخون که پولدارت کرد.»
بعد هم رو کرد به بچهها و گفت: «همه بابا دارن ما هم بابا داریم!»
وقتی این جوری اسم پدرم را برد، خیلی بهم برخورد. دست و پایم شروع کرد به لرزیدن. هر وقت عصبانی میشدم دست و پایم میلرزید. قفس را به زمین گذاشتم و لرزان لرزان به سمتش رفتم.
– بابای من را با بابای جنزدهی خودت مقایسه نکن.
– چه گُهی خوردی؟
بهرام این را گفت و به سمتم حملهور شد. یقهام را محکم گرفت. میدانستم میخواهد با کله بکوبد توی صورتم. قبلا هم یکی از بچهها را این طور زده بود. کف دستم را گذاشتم روی صورتش و فشارش دادم به سمت عقب. کمرم را گرفت و بلندم کرد و پرتم کرد روی آسفالت. یک آن چشمم به پنجره افتاد. لیلا داشت نگاه میکرد. از کی؟ چرا زودتر ندیدم؟ ماتم برد.
بهرام روی سینهام نشست. در حالی که داشتم پنجره را نگاه میکردم، دستهایم را سپر کرده بودم که مشتهای پیدرپیاش به صورتم نخورد. دیگر حوصلهی دعوا نداشتم. عصبانی هم نبودم. فقط میکوشیدم ضربههای بهرام به صورتم نخورد و بیشتر بتوانم به پنجره نگاه کنم.
بالاخره رضاآمد و بهرام را از پشت بغل کرد و کشید. وقتی که برمیخاست لگدی محکم به ساق پایم زد که خیلی درد گرفت. لگدی هم به سوی قفس مرغ عشقها حواله کرد. خوشبختانه قفس کمی دور بود و فقط نوک کفشش به قفس خورد وچپهاش کرد.
مرغ عشقها ترسیده بودند. خودم را تکاندم و قفس را برداشتم. لیلا پنجره را بست و رفت. مادر بهرام از حیاط بیرون آمد و کمی به هر دو نفرمان بد و بیراه گفت. بیشتر به من فحش داد. حرفی نزدم.
ده دقیقهای کنار مرغ عشقها توی حیاط نشستم. برعکسِ کلاغ، اینها الکی به این ور و آن ور میپریدند. کلاغ گاهی سرش را از کارتن بیرون میآورد. صورتم را شستم و زینب خانم را صدا زدم. چند بار صدا زدم اما جواب نداد. قفس را برداشتم و از پلهها بالا رفتم و در زدم. یک دقیقهای طول کشید تا در را باز کرد. مثل همیشه چادرش را خیلی شلخته گذاشته بود روی سرش.
– چرا جواب نمیدهی؟
– نشنیدم.
بعد هم به کفشهای مردانهای که جلوی در اتاق بود اشاره کرد و گفت: «برادرم آمده به ما سر بزند.»
پرسیدم: «همانی که گفتی هم سن و سال من است؟»
گفت: «نه، این بزرگتر است. سرباز است.»
قفس را بهش دادم و گفتم: «اینها برای آرتین و آترین. امیدوارم دیگر برای کلاغ گریه و زاری نکنند.»
زینب تشکر کرد و قفس را گرفت و در را بست. من هنوز میخواستم حرف بزنم، میخواستم ببینم سر حرفش هست یا نه. دوباره در زدم. باز هم کمی منتظر شدم تا در را باز کند. گفتم: «راستش میخواستم ببینم حرفی که زدید… نامه و اینها…»
زینب گفت: «باشد بعدا حرف میزنیم.»
انگار عجله داشت. پیش از آن که در را ببندد، گفتم: «به مامان نگو پرندهها را من خریدم.»
سرش را تکان داد و لبخندی زد و رفت.
احساس میکردم از دیروز تا حالا خیلی بزرگ شدهام. انگار سالها گذشته بود. بعد از این که لیلا پنجره را باز کرد و دعوای ما را دید، تصمیم گرفتم برایش همه چیز را بنویسم. حتی قضیهی دعوا را.
آمدم پایین و از توی جاظرفی قاشقی برداشتم و رفتم در یخچال را باز کردم و سرپا کمی غذا خوردم. از قیمهبادمجان زیاد خوشم نمیآمد. چهار پنج قاشق بیشتر نخورم. ساق پایم درد میکرد. بهرام با تمام قدرت به پایم لگد زد. نمیدانم چطور ممکن است که آدم توی مدتی کوتاه این قدر وحشی بشود
فکر کردم ممکن است از دیوار بیاید و کلاغ را ببرد، خواستم بروم کلاغ را به داخل بیاورم که دیدم صدای پا میآید. زینب داشت با یکی خداحافظی میکرد. از توی شیشه نگاه کردم. پسر جوانی بود که موهایش را از ته زده بود. فقط از پشت سر دیدمش. در حیاط را باز کرد و رفت. از در اتاق فاصله گرفتم که مبادا زینب متوجه بشود نگاهشان کردهام. هنوز ننشسته بودم که در زد. رفتم در را باز کردم. پرسید: «حاج خانم هستند؟»
گفتم: «نه. هنوز نیامده»
گفت: «روزهای قبل این موقع رسیده بود.»
گفتم: «بعضی وقتها که کارشان زیاد باشد دیر میآید.»
زینب معذرتخواهی کرد و گفت: «ببخشید تعارف نکردم بیایی داخل. گفتم جلوی برادرم خوب نیست خودمانی برخورد کنم. تو خودت مردی این چیزها را میدانی. برادرها حساساند.»
گفتم: «عیبی ندارد. من که ناراحت نشدم.»
ادامه دارد
بخش اول بخش دوم بخش سوم بخش چهارم بخش پنجم بخش ششم بخش هفتم بخش هشتم بخش نهم بخش آخر