بهرام تا سر کوچه دنبالم آمد. هی از کلاغ و ارسطو حرف زد. میگفت این کلاغ را توی خواب دیده و مطمئن است که با ارسطو ارتباطی دارد و…! پیوسته حرف میزد. وقتی دربارهی ارسطو و حاج داوود ازش میپرسیدم بد جواب میداد؛ فکر میکرد دارم مسخرهاش میکنم. من هم بهش گفتم: «دارم میروم مولوی قناری بخرم. تو چرا دنبالم راه افتادهای؟»
– قناری؟ سر اتابک هم میفروشند. چرا میری مولوی؟
– مولوی ارزانتر است.
– خب از مولوی برگشتی کلاغ را بیار و بیا بالا.
– حالا کو تا از مولوی برگردم!
بهرام ایستاد و ادامه نداد. احساس کردم پشت سرم مشتهایش را گره کرده و سرش را به نشانهی تهدید تکان میدهد. دوست داشتم همان لحظه بدوم و کلاغ را بهش بدهم و به خانهشان بروم. دوست داشتم لیلا را ببینم. مدتی بود که اصلا ندیده بودمش. آخرین باری که به خانهشان رفتم، اواسط شهریور بود. بهرام آمد و با خوشحالی خبر داد که همهی خانوادهشان رفتهاند بیبیشهربانو. من کمی پول برداشتم و رفتیم از ته هاشمآباد، جایی که بهرام آدرسش را داشت، یک دستگاه ویدئو و چند فیلم جنگی خارجی اجاره کردیم و آمدیم نگاه کنیم. همین که اولین فیلم را گذاشت توی دستگاه، صدای حاج داوود را شنیدیم که داشت توی حیاط بلند بلند با
ارسطو بگو مگو میکرد. بهرام سریع فیلم را درآورد و گذاشت زیر پیرهنش و دستگاه ویدئو را گذاشت توی کیسه. بیرون آمدیم. من سلام کردم اما جوابی نشنیدم.
حاج داوود از بهرام پرسید: «این چیه؟ کدام گوری میروی؟»
بهرام جواب داد: «به تو ربطی نداره.»
اولین باری بود که فهمیدم بهرام با پدرش خیلی بد حرف میزند.
بعد هم از لیلا پرسید: «مامان کجاست؟»
لیلا گفت:«پایش درد میکرد. هی توی راه مینشست. مجبور شدیم برگردیم. الان هم رفته بقالی سر کوچه چیز میز بخره.»
بهرام کنار شیر آب ایستاده بود و دستش را خیس میکرد و به دمپای شلوارش میمالید. لیلا ازم پرسید: «تو پارسال جواب تمرینها را توی دفتر مینوشتی؟»
اولین بار بود که لیلا خیلی واضح داشت با من صحبت میکرد. باورم نمیشد جرئت کند جلوی بهرام من را مخاطب قرار دهد و حرف بزند. مگر همین بهرام نبود که میرفت و موهایش را میکشید و از پنجره دورش میکرد؟ حالا چطور…؟!
پرسیدم: «کدام درس؟»
گفت: «همهی درسها.»
بعد هم به بهرام اشاره کرد و گفت: «این که نمینوشت. تو اگر نوشتهای برایم بیار.»
لیلا یک سال از من و بهرام کوچکتر بود. قرار بود به کلاس هفتم برود.
گفتم: «حالا ببینم چیزی پیدا میکنم.»
بعضی از تمرینها را نوشته بودم، اما نمیدانستم کجای انبار گذاشتهامشان. لیلا از پلهها بالا رفت. بهرام هنوز داشت با وسواس دمپای شلوارش را پاک میکرد. لیلا با شیطنت خاصی از بهرام پرسید: «توی کیسه چی داری؟ فروشیه؟ چند؟!»
بهرام گفت: «برو تو ببند دهنت رو… نشنوم به مامان چیزی بگی.»
بالا را نگاه کردم. لیلا به آخرین پلهی پلکان رسیده بود. خدا خدا کردم برگردد و نگاه کند. میخواستم مطمئن شوم که آمدنش به کنار پنجره برای خاطر من بوده، نه برای دیدن رضا و دیگر بچهها. از ته دل آرزو کردم. ناگهان به آرامی برگشت و نگاه کرد و لبخند زد. لبخندش با جهت چهرهاش چرخید و کش آمد و تا زمانی که به اتاق نرسیده بود و از دیدرسم دور نشده بود، ادامه داشت؛ میتوانستم گوشهی چشمانش را ببینم که هنوز مینگریست.
همه چیز از آن لحظه به هم ریخت. دیگر نمیتوانستم به لیلا نیندیشم. نمیشد همانی باشم که بودم. نمیدانستم چیست، فقط میدانستم چیز دیگری است، چیزی که پیشتر نبوده و حالا هست. پس از آن روز من مانده بودم و لحظهشماری برای دیدنش. به گمانم بهرام همان لحظه همه چیز را فهمید و به دگرگونی روح و روانم پی برد. از آن روز سختگیریهایش را بیشتر کرد.
دیدم تا بازار پرندهفروشهای مولوی خیلی راه است، رفتم سر خیابان اتابک. یک مغازهی کوچک بود که کلا بیست تا پرنده هم توی قفسهایش نبود. این کجا و بازار مولوی کجا؟ کلی چانه زدم تا قیمت را پایین آورد. دو تا مرغ عشق با یک قفس خریدم. یکیشان سینهسبز بود و بالهای خاکستری و سفیدِ راهراه داشت، آن یکی آبیِ کم رنگ بود و بالهایش مثل قبلی بود.
وقتی قفس به دست برگشتم، دیدم چندتا از بچهها توی کوچه نشستهاند؛ نه بازی میکردند و نه حرف میزدند. بهرام آنسوتر سرش را بالا گرفته بود و یک دستمال خونی هم دستش بود. یکی از بچهها گفت: «میشناسمشان. جفتشان بچه هشتمتری بودند. از آن عوضیها!»
اینطور که فهمیدم، دو تا از بچههای هشتمتری مولا آمده بودند و لاتبازی درآورده بودند و بهرام جوابشان را داده بود و درگیر شده بودند.
از رضا پرسیدم: «چرا هیچ کاری نکردی؟»
چشمک زد و آرام گفت: «بی خیال!»
بچهها دور مرغ عشقها حلقه زدند و دعوا را فراموش کردند. بهرام هم پس از دقایقی خودش به جمع اضافه شد.
– رفتی مولوی و برگشتی؟ اینقدر زود؟
– نه. همین جا، از سر اتابک خریدم.
– حالا دیگه کلاغ میخوای چکار؟ برو کلاغ رو بیار.
– اینها را برای آرتین و آترین خریدهام. مال من نیست.
– پول از کجا آوردی؟
مانده بودم چه بگویم. چند روز پیشتر بهرام ازم پول خواسته بود و گفته بودم ندارم. چون هنوز بدهکار بود. قبلا هم دستی گرفته بود و پس نداده بود.
– زینب خانم پولش رو داد. مال من که نیست.
– خودتی داداش! زینب خانم اگر پول داشت کرایهش رو میداد. تو جلوی چشم من بهش گفتی به جای کلاغ براشون قناری میخری!
بعد هم گفت دروغگو کم حافظه است و یک بیت شعر هم خواند که یادم نیست چه بود، اما توهینآمیز بود.
گفتم: «مگر قبلا که پول گرفتی پس دادی؟ مگر من بانکم لامی؟»
بلند شد و مانند خروس صورتش را به صورتم نزدیک کرد و گفت: «پولت را به رخ من نکش ببو.»
ادامه دارد
بخش اول بخش دوم بخش سوم بخش چهارم بخش پنجم بخش ششم بخش هفتم بخش هشتم بخش نهم بخش آخر