ملحفه را آرام روی فربد میکشی و پوستههای تخمه و چندین استکان چای و دستمال کاغذی را که فربد میانشان احاطه شده، جمع میکنی و به طرف آشپزخانه میروی. رفیع بیدار است. غلتزنان زیر لب میگوید:
– یه لیوان آب میاری؟
برایش از شیر آب لیوان را پر میکنی و مراقب هستی در تاریکی ِ هال به کسی و چیزی برخورد نکنی. نور کمیکه از پنجرهی تنها اتاق خواب به هال میتابد کارَت را آسانتر میکند. لیوان را میدهی و میروی. رفیع زیر لب میپرسد:
- چی شده؟
فقط میگویی: هیچی.
درِِ اتاق را پشت سرت روی هم میگذاری. پنجره را آرام باز میکنی. سرت را به دزدگیرهای فلزی تکیه میدهی. پیرزن صاحبخانه حتا در کوچه هم نشسته و به تو زل زده. رفیع از فکر تو خوابش نمیبرد. احساس میکند هم باید برای پول شارژی که نداده عذرخواهی کند و هم بپرسد که چه شده است. سالهاست که تو را میشناسد و با تو زندگی کرده است. وقتی وارد اتاق میشود پنجره را میبندی و میگویی:
– فردا امتحانِ فلسفهی تطبیقی دارم اونوقت تا الان نشستم پای چرندگوییهای فربد.
– حالت خوش نیست؟ شرمنده به خدا هیچی تو دست و بالم نیست.
– دشمنت شرمنده. میدونم.
– در کل سر حال نیستی دیگه. چی شده؟
– شاه صنمه. پیرسگ ول کن نیست.
رفیع دلش میریزد ولی پوزخند میزند. روی تخت مینشیند و گوشش را میخاراند و میپرسد:
– یعنی واقعن اینقدر آدم قحطیه ؟
– چه میدونم بابا. پاشو میخوام بخوابم صبح باید با مُلّا نقطهای سر کلاس سرو کله بزنم.
از روی تخت بلند میشود اما نمیرود. زیر پنجرهی کنار کمد مینشیند و میگوید:
– تو خیلی مردی شاهو. هر وقت فکر میکنم…
– پاشو. پاشو جون ِ مادرت بذار بخوابیم.
رفیع آه میکشد. در سکوت به تو که پتو را روی خودت میکشی نگاه میکند و لب پایینش را با دندانهای بالا میگزد و موقع رفتن سرت را محکم ماچ میکند. همیشه به دیگران میگوید “آدمِ روشنبین دیدهاید؟ نه؟ پس شاهو را نمیشناسید.” و تو را نشان میدهد. شاید حق داشته باشد. دلت مثل اقیانوس است. به دیگران برای همهی اشتباهاتشان حق میدهی. همیشه میگویی منظر دیگری وجود دارد که فردی است و ما حق قضاوت نداریم. همیشه میگویی میبخشم که جایی بخشیده شوم. به گوناگونی جهان ِ اذهان ایمان داری.
بخش اول بخش دوم بخش سوم چهارم بخش پنجم بخش ششم