مرد گیاهخوار شده بود. درست شب تولد چهل سالگیاش اعلام کرد که گیاهخوار شده است. به پیتزاهایی که سفارش داده بودیم لب نزد و فقط سالادها را خورد. ربطی به کتاب فوائد گیاهخواری که جهانگیر هدایت زحمت تصحیح ش را توی پایام کرده بود و آن روزها اطراف تختم ولو بود؛ نداشت.
هم غذا نداشتم؛ تنهایی غذا خوردن را هم دوست نداشتم. چند روزی فکر کردم که تحت تاثیر کسی این تصمیم را گرفته یا قصد دلربایی در کار است. عکسهای همکارانش را نگاه کردم. دختر لاغر و عصبی اتوکدکار که به کدخدا معروف بود توجهم را جلب کرد. جوری که متوجه کنجکاویم نشود پرسیدم گلنار گیاهخوار است یا نه؛ که نبود. مرد گفت دخترک عاشق کباب کوبیده ست و حالِ او را به هم میزند.
سبزیجات و علوفهاش را میخورد و شبها بابونه و آویشن دم میکرد و مینوشید و میخوابید. سعی میکرد به من حالی کند که سموم از بدنش دفع شدهاند؛ خوشحال است و آرامش هفت بندش را فرا گرفته است. من به عوض میخواستم به او ثابت کنم که هنوز هم از کوره در میرود و کنترل اعصابش را ندارد.
با همین غرض از یک جایی به بعد گفتم من دیگر غذا درست نمیکنم. با آرامش و مهربانی گفت هیچ عیبی ندارد و میتواند برایم چیزی از سرراه بخرد یا سفارش بدهد یا اگر غذای خانگی دلم میخواهد برایم درست کند و خودش نخورد و همان گل و گیاه خودش را بخورد.
لیست خریدش را تهیه نمیکردم تا خودش که ادعا میکرد سرحال و با انرژی است؛ خسته و کوفته از سرکار که برمی گردد خریدش را انجام دهد. به راحتی انجام میداد. به نظر صبور و انرژی دار میآمد حتا وقتی تخته نرد بازی میکردیم دربست به من اعتماد میکرد تا تاسها را جفت جفت به نفع خودم بخوانم.
برای بالاآوردن خشمش رفتم سراغ رازهایی که روزی برایم گفته بود ولی هیچ وقت دیگر نمیخواست رو آورشان کنم؛ مثل قضیهٔ زیر کرسیْ دست در دامن نرگس خاله بردنش و ترسیده پس کشیدنش وقتی که با کهنهٔ حیض برخورد کرده بود. چه عکس العملی دیدم؟ خندید و گفت قدیمها که پد نبوده زنها چه همه مرارت میکشیدند.
هرچه بلد بودم از گافهایی که داده بود برایش ردیف کردم و گاهی خودش با چنان ولعی داستانها را گوش میکرد که انگار اولین بار است دارد میشنودشان. آخرین برگی که دستم مانده بود سرگذشتی بود که برای خلاصی از شرش هرهفته به روانکاو میرفت.
یک روز وقتی که دوازده ساله بوده با عمه خجسته و مامان سیروس و آبراهام پدربزرگش سوار تاکسی میشوند تا بروند سه راه باغشاه عروسی عنایت. تا بخواهد تابلوی مغازهها را بخواند و آدرس فروشگاه لوازم شکار و دوچرخه فروشی و تودوزی اتومبیل جمال نداف و خیمهٔ خیام را به خاطر بسپارد؛ میبیند بقیه پیاده شدهاند و تاکسی همچنان دارد پیش میراند.
میگفت تا به این سن؛ تاکسی هنوز او را پیاده نکرده است؛ همچنان بوق میزند و دنده عوض میکند و میراند و او تابلوی مغازهها را از بر میکند. اولین درخواست و پیش شرطی که برای شروع زندگی با من داشت همین بود که به او فرصت دهم تا بقیه را متقاعد کند که تاکسی واقعا او را هنوز پیاده نکرده است و یا روانکاو او را مجاب کند که خیالاتی شده است.
یک شب وقتی عرق زیرهاش را خورد و خواست بخوابد به ش گفتم که شبها از صدای بوق تاکسی ئی که میآید زیر پنجره و میخواهد او را سوار کند خوابم میپرد. اولین باری بود که این جوری دستش میانداختم. زیادی بدجنسانه بود. آمدم با لحن دلسوزانهای بگویم که منظورم این بوده که چرا دکترش کار زیادی برایش انجام نداده است.
در سکوت و نیمه تاریکی نگاهم کرد. کار خوبی نکرده بودم. رفت به طرف کمد. با آرامش رختهایش را پوشید. از در رفت بیرون. دویدم به طرف اتاقش و کیسه داروهای ش را چنگ زدم و پریدم توی راه پله و تا دهانم را باز کنم صدای بوق ماشینی را شنیدم. از پنجرهٔ راه پله بیرون را نگاه کردم. تاکسی مرد را سوار کرد و رفت.
داستان بالا، اولین بار با عنوان «خوار- گیاه -خامی» در وبلاگ خانم فروغ کشاورز منتشر شده است