وقتی برگشتم سمت خوابگاه گروهان، انقدر جسم و مغزم خسته بود که می خواستم شام نخورده برم توی تختم بمیرم. وحید لامصب هم معلوم نبود با سیگارا کدوم گوری غیبش زده بود. هوا دیگه تاریک شده بود و هیچ خبری ازش نبود. گفتم حتما رفته همه نخ هارو تنهایی دود کرده بد مروت، اونم درست وقتی که یه نخ سیگار بیشتر از جونم برام ارزش داره. اما دیدم با اون لبخند تخمیش داره از اون ته می آد. بی اعصاب بودم، رفتم جلو و گفتم:
– سیگار گرفتی تخم جن؟
– آره، اونو ولش کن. لوحه رو دیدی؟
– لوحه ی چی؟
– لوحه نگهبانیهای امشب بدبخت. پاس دو تویی. گشتی، سه ساعت باید دور بزنی.
– شعر نگو اصلن حوصله ندارما. دختر باید راشو بلدی باشی، خیطشو بدونی، شر و ورا رو بار ما کردی…
کرکر زد زیر خنده.
– سری رفتی زنگ زدی نه؟ عاشق بدبخت! میذاشتی عرق نصیحتام خشک شه اقلکن. حالا چی شد؟
– چی شد؟ رید بهم. خاک تو سر نصیحتهات کنن.
از خنده داشت می افتاد زمین. دست خرکیشم گذاشته بود رو شونم منم داشت با خودش می کشید پایین.
– حالا سیگارو بده بکشیم اعصاب ندارم. درباره نگهبانیام کسشعر نگو اصلن شوخی موخی حالیم نمی شه.
یدفه دست از خنده برداشت.
– نه حضرت عباسی اون جدی بود. پاس دویی، دوازده تا سه. نگهبانی گشتیه، چیزی نیست بابا.
– بابا ولم کن وحید اعصاب ندارم. گشتی چه مال خریه؟
– هیچی یه باتوم می دن دستت، شب باید دور محوطه پادگان، تو اون بیابونا دور بزنی.
چون دید حرفشو اینبار باور کردم و راستی راستی خیلی دمغ شدم سریع گفت:
– بیخیال بابا، نرگدا منم باهاتم. وحیدم پاسبخشمونه، اونم میآریمش سه تایی عشق می کنیم.
– وحید کیه دیگه؟
– وحید بچه محل سابق ماس. شانسی دیدمش، نگو همگروهانی ایم.
– شعر نگو مومن! اسمشم وحیده؟
با اونحال بازم خنده م گرفته بود.
– هه هه هه! آره! قمیها کسخلان، اسم نصف پسرهاشون وحیده.
و سر این حرف کلی خندیدیم و یکم از حرارت آتیشی که شکست عشق زیر ماتحتم گذاشته بود کم شد، تا بالاخره شام از گلوم پایین رفت.
شب هرچند برام سخت بود، اما چون سه تایی بودیم زیاد نک و نال نکردم و پاشدم چوب به دست راه افتادیم تو بیابون. این یکی وحید برخلاف اون یکی قد کوتاه بود و سیاه و هیکلدار. یجورِ تندِ زیرلبی حرف می زد که ده دقیقه ای طول کشید تا کد رمزگشایی حرفاش دستم بیاد و بفهمم چی می گه. ظاهرا با وحید خودمون یار غار بودن چون علاوه بر بچه محل قدیمی، دانشگاهم یجا رفته بودن و کلی خاطرات ریز و درشت باهم داشتن.
وحید دومیه تو کار عرق دست ساز بود و می گفت چون خودش می دونه این ان و گوزا چطوری درست می شه حتی اگه بمیره هم لب بهشون نمی زنه. شخصا فقط با ترامادول و تریاک حال می کرد و دو ورق ترا هم با خودش آورده بود که بزم شبمون تکمیل باشه. گفتم:
– خطرناک نیست؟
تو لبی شروع کرد کلماتو بیرون ریختن:
– ببین حاجی، تو فک می کنی این عرقا که می خوری ازین چیزا توش نداره؟ تخمیترین قرصای خوابآور، هرجورش که اسمش به گوشت خورده باشه ما می ریزیم تو اینا.
گفتم: “خب من که عرق سگی نمی خورم. ویسکی یا یه چیزی که بالاخره مارک داره معلومه.”
بهم پوزخند زد.
– برو بابا! ویسکی رنگشو می خوای با شاش خودم و چایی برات در بیارم؟ هر طعمی هم که بخوای بهش می دم. خود این وحید دیده، با بچه ها برا مسخره بازی می شاشیدیم تو این عرقا، جای کنیاک می دادیم دست مردم.
و وحید با خنده و شرمندگی تایید می کرد.
– نخوریم بمیریم؟
وحید گفت:
– بچه سوسول ل! مسواکت دیر نشه
– بابا من نخوردهم، چهمیدونم چیه، یدفعی فازشو می گیرم اینجا عربده کشی راه می اندازما.
– نه جدی خیالت راحت. تو تاحالا نخوردهیی یه نصفه بخور.
خلاصه یه نصفه رو انداختم بالا. پشت سرش هم یه بهمن دود کردم و یه بطر کوچیک آب خوردم چون می گفتن اینجوری اثرش بیشتر می شه. اما ده دقیقه، یه ربع گذشت و هیچ خبری نشد.
– این چی بود؟ هیچ منو نگرفتا! به شما داره حال می ده الان مثلا ؟
دوتا وحیده با تعجب بهم نگاه می کردن.
– شاید جنبه ت بالاست، دیر اثر می کنه. بگی یدونه کامل بخور.
یه نصفه دیگه انداختم بالا، پشت سرشم باز قد دو سه لیوان آب. اما باز هیچ خبری نبود.
– بابا اثر نمی کنه. چیکار قراره بکنه آخه اصن؟ شعر می گم مثلا؟
دوتا وحیدها باز بهم نگاه کردن و اینبار یدونه کامل دادن خوردم. خلاصه سه تا ترا خورده بودم و نزدیک دو لیتری آب رفته بودم بالا تا بالاخره کم کم احساس کردم داره یچیزایی می شه. یکم شل و ول شده بودم و بیخیال بودم و گرمم هم شده بود. گفتم همینه؟ گفتن آره خودشه، اثرش همینه!
کیفور شروع کردیم به راه رفتن. از پایین یه برجک رد شدیم که یکی از سربازای بدبخت قرارگاه پست پاسداریش اونجا بود. دو تا دستکش داشت و کلاه پشمی و کاپشن، اما از بس اون بالا سیخ وایساده بود بازم داشت مثل سگ می لرزید. بهش یه نخ سیگار تعارف کردیم اونم تو چشم بهم زدنی پستو ول کرد و پرید پایین ازمون گرفت.
پشت سر هم داشتیم سیگار دود می کردیم. فازش رفته بود تو جونم. می خواستم تو دود و نئشگی خودمو خفه کنم که هیچی از خودم یادم نمونه. می خواستم با هر وسیله ای که دم دستم پیدا می شد مغزمو سوت کنم یا حتی بمیرم. وحید می گفت:
– غلاف بکش کسخل، غلاف بکش. با این دودی که تو می دی بیرون همین امشب نکننمون تو بازداشت باید دوتا گوسفند قربونی کنیم.
و راستم می گفت. توی اون تاریکی بیابون بخار دهنمونم که می اومد بیرون از صدمتری دیده می شد، چه برسه به دود سیگار. خوبی بهمن دولی به این بود که حداقل توی مشت جا می شد، و قرمزی آتیششو نمی ذاشتیم تو چشم بزنه.
یکم با پسر پاسداره حرف زدیم. فوق دیپلم بود. اول توی پلیس دیپلماتیک دم سفارت بوده بعد درست نفهمیدیم به چه دلیلی تبعیدش کرده بودن اینجا. زیاد رمقی برای گوش کردن به عجز و لابههاش نداشتیم. همینقد فهمیدیم که اینم نک و نال می کرد…
بعد باز دوباره سه تایی شدیم و راه افتادیم. وحید داشت داستان وقتی رو تعریف کرد که توی خونه دانشجویی سر شستن ظرفها دعواشون شده بود و همینجور موهای زیربغل و لای پاهاشونو ماشین می کردن و با اخ و تف پرت می کردن به طرف هم. می شاشیدن رو همدیگه، و کتابا رو برمی داشتن می مالیدن به هرچی نه بدترشون و … خلاصه کثافتکاریایی نبود که نکرده باشن.
با وجود قرصها و سیگار، زور ناامیدی و بدبختیایی که به مغزم می اومد هیچ کمتر نشده بود. فقط ماجرای امروز و سختی سربازی نبود. کارو بارم بخاطر همین سربازی دود شده بود رفته بود هوا. فوق لیسانسو سر سرخوردگی و ماجراهای انتخابات انصراف داده بودم. یه دختره که خیلی دوستش داشتم با یکی دیگه ازدواج کرده بود و رفته بود کانادا. و حالام این یکی دختره که روش حساب می کردم با بقیه فرق داشته باشه اینطوری ضایعم کرده بود. تمام عمرم تا اون لحظه سرو کارم با مداد و کاغذ بود و حالا افتاده بودم توی محیطی که توش به هیچی حساب نمی اومدم و هیچ کاری هم از دستم برنمی اومد. نه اتفاقی که باعث دلخوشیم بشه تو زندگیم افتاده بود، و نه چشم اندازی جلو روم می دیدم که برای آینده بهم امید بده. و تازه با این حال خستگی و بیحالی باید سه ساعت مثل سگ ولگرد توی بیابون یخزده می چرخیدم. برا همین به خودم حق می دادم که هرجور جنونی بهم دست داده باشه.
دو تا وحیده هم که باهام بودن انگار درست همین حس و حالو داشتن. باوجودی که حرفی ازش نمی زدیم، اما جوری فاز حرفها و فکرامون باهم می خوند که شکی نبود تهش، همه ش داره از یه جور سرخوردگی آب می خوره. سرخوردگی نصف جوونای این مملکت به سن و سال ما لابد. یه ربع دیگه که توی سکوت و سرما راه رفتیم، دیگه حرفامونم ته کشیده بود و هنوز دو ساعت از پست باقی بود. اونوقت وحید یدفعی بدون هیچ حرف و مقدمه ای گفت:
– ریدم تو رستم و اسفندیار! ریدم تو شاهنامهی فردوسی و تمام تاریخ و ایل و تبار این مملکت! اون آمریکاییه کجاست که بیاد حمله کنه، پاشو ببوسم تفنگو بدم دستش…
و ما قاه قاه خندیدیم. برای اولین بار از اول شب بود که داشتیم واقعا و از ته دل ریسه می رفتیم. انقدر خندیدیم که اشکمون در اومد. انگار حرفاش داشت درست یه خشم، یا یه چیز عجیبی که ته وجودمون بود و خودمونم درست نمی فهمیدیمش رو خالی می کرد. حرفش زبونِ ناامیدی و دلسردیمون بود.
انقدر ذوق زده شده بودم که نتونستم جلو خودمو بگیرم و گفتم: دمت گرم! خدایی دیگه حالم بهم میخوره از این مملکت. نسل اندر نسلش داغون و عقب افتاده، همه انقد گشاد بودن که دلشون خوش بوده معجزه ای بشه یا آیندگان کاری بکنن، و این ترکمونو حالا تحویل ما دادهن. می گن بیا درستش بکن. ما ریدیم، تو بیا جمعش کن. اونم با این حال داغون و افسرده ای که ما داریم و همین صبحو که به شب می رسونیم برا خودش دستاوردیه…
خلاصه نطقم باز شد. توی اون عالم بیعاری و بیکسی سربازی خیلی چیزا گفتم. اون یکی وحید با اینکه زیاد مثل ما اهل نطق نبود وقتی این حرفها رو می زدیم جوری نگامون می کرد و پیش خودش می خندید که انگار صدای غریبه ای که توی وجودش بود و نمی دونست چیجوری باید بیارتش بیرون رو داشت از گلوی ما می شنید. عصبانی و ناامید بودیم، ولی نمی تونستیم درست یه چیزو نام ببریم که از چی. می خواستیم انتقام بگیریم، انتقامِ حسوحال و بغضی که داشتیم رو از زمین و زمان بگیریم، ولی چون زورش توی وجودمون نبود فحش می دادیم. وقتی وحید با اون جمله استارتشو زد برای نمی دونم چند وقت همینجوری داشتیم فحش می دادیم. به هرچیز و هر کسی که توی فکرمون می اومد فحش می دادیم. به سنگ و خار و چوبی که سر رامون سبز می شد. به زمین به هوا. به تمام مقدسات، به تمام آدمهای مشهور ایران و همه ی دنیا فحش دادیم. به هرچی سیاستمدار و قهرمان ملی که اسمشونو بلد بودیم فحش دادیم. به گذشتگان، به آیندگان، به دوست ها، به دشمن ها… انقدر فحش دادیم که گلومون خشک شد و نفس مون دیگه بالا نمی اومد. اما احساس بهتری پیدا کرده بودیم.
وقتی بالاخره چشم گردوندیم به معنی مطلق کلمه هیچی دیده نمی شد. فقط صدای زوزه ی چندتا سگ و گرگ دو طرف بیابون بود که بهمون کمک کرده بود توی جاده خاکی بمونیم و گم و گور نشیم. حتی ساعت هم نداشتیم که بفهمیم چقدر پست دادیم و چقدر مونده. انقدر راه رفتیم تا بالاخره از یه گشتی دیگه سر رامون فهمیدیم نیم ساعت هم از پستمون گذشته.
خیلی خالی و سبکبال شده بودیم. انگار با اون حرفها کابوسهامونو کشته بودیم. هرچند هنوز هم پس ذهنم تمام اون ناامیدی ها و سرخوردگیها بود، اما حالا حداقل احساس می کردم که کاری از دستم برمی آد. احساس می کردم قدرت داشتم درباره تمام چیزایی که سرم اومده بود یه واکنشی از خودم نشون بدم.
چوبها رو پرت کردیم و تا جایی که جون توی پاهامون بود با سرعت دویدیم طرف خوابگاه. ساعت سه و نیم بود و باید چهار و نیم باز بیدار می شدیم. می خواستیم شیرهی دوازده ساعت خوابو از تو شیکم همین یه ساعت بکشیم بیرون.
سر که روی بالش گذاشتم یه لحظه به فکرم اومد که فردا چیها در انتظارمه. اما سریع این فکرو از خودم تاروندم. دلم نمی خواست دیگه اصلا هیچی بدونم. فقط همینقدر می دونستم حالا که بیست و چهار ساعت از سربازیم گذشته بود چیزها دیده بودم که قبل از این به خواب هم تصورشون نمی کردم. دیگه اون آدم سابق نمی شدم، اما حداقل کمی جنگیدن یاد گرفته بودم.
پایان
قسمت اول قسمت دوم قسمت سوم قسمت چهارم
Image Source
http://onebloom.com/blog/tag/soldier/