کفش و پوتینهامونو شالاپ شالاپ توی آب می کوبیدیم، اما باقی ریختمون شکل پیرزنایی بود که کلّهی صبح زنبیل به بغل دارن میرن تو صف شیر. انقدر بارون هندیوار میبارید که هیچ نمی دیدیم کجا هستیم و کجا داریم می ریم. یه صدای سوت محوی از اون جلو جلوها می اومد که همینجور کور کورکی دنبالش می کردیم. با هر پایی که زمین می زدم یه مدل غذا می اومد جلو چشمام، و یاد روزای گرم و نرمی می افتادم که با دوست دخترام تو کافههای شیک و پیک تهران گذرونده بودم. یعنی الان این وقت صبح کجا بودن؟ البته شک نداشتم که توی رختخواب گرم و نرم جوری خوابیده بودن که انگار طبیعی ترین و مسلم ترین حق هرآدمیه. وقتی با این وضع و حالم اونا رو تصور می کردم که آبم توی دلشون تکون نمی خورد و اصلا نمی فهمیدن این بلاهایی که داره سر من می آد یعنی چی انقدر لجم می گرفت که دلم می خواست اینجا بودن تا با مشت می زدم دک و دنده ی همهشونو خورد می کردم.
اولش که پا گذاشتیم توی نمازخونه – البته نمازخونه برای اونجا لفظ خیلی متواضعانه ای بود چون در اصل سولهی درندشتی بود که به اندازه سه تا گاوداری جا داشت – چنان گرما و احساس آرامشی بهم دست داد که درجا به خودم قول دادم تا آخر عمرم آدم مومن و نمازخونی بشم. اصلا باورم نمی شد تاحالا چهطور از وقت گذروندن تو همچین جایی که اینهمه گرم بود و کفِش هم فرش داشت و بارون هم توش نمی بارید اینقدر فراری بودم. دلم می خواست چهارگوشه ی نمازخونه رو ببوسم و با اشک توبه سرتاسرشو بشورم. دچار یه حملهی مذهبی شده بودم. فکر می کردم تازه دارم بعد از این همه سال معنی مذهب رو می فهمم. اینکه چرا اینهمه آدم بهش پناه می بردن و چهجور معنیای براشون داشت. دیگه هیچکدموشون به نظرم یه مشت احمق و ابله نمی اومدن. حالا کاملا می فهمیدمشون.
اما جمعیت بیمحابا داشت پمپاژ می شد توی سالن. فقط ما نبودیم. سربازهای تمام پادگان داشتن میاومدن اونجا. دروازهی دو لته رو باز کرده بودن اما باز هم همه لای دست و پا و فشار جمعیت له و آبلمبو می شدن. عین مورچههایی که می چپن تو سوراخ سنبه های زیر زمین. سالن ثانیه به ثانیه بیشتر پر آدم می شد. کله کچلها از شماره خارج بودن. داشتیم برای خودمون تبدیل می شدیم به یه بی نهایت توی همون سولهی مقدس. همینطور که آدم می ریخت تو و کفش و پوتین ها پرتاب می شد هوا بوی پا هم داشت اوج می گرفت و لایه به لایه موج می زد. بوی جورابهای گندیده ی خیس خورده، بوی گند دهنهای گرسنه که با نفس کشیدنشون هوا رو زرد و کثیف می کردن. بوی گلاب مونده و از همه مهمتر بوی بدبختی و احساس نکبت سه هزار تا آدم.
ولو شده بودم روی زمین، می خواستم بخوابم. دلم می خواست دیگه هیچوقت بیدار نشم. همهمه و پچپچهی اینهمه آدم سروصدای کرکننده ای راه انداخته بود. یهجور صدای اعصاب خورد کن مبهم که تنها اثرش این بود که مغزتو مثل شوکر تکون می داد. و بدبختی وقتی بیشتر شد که بالای همه ی اینها با ده بیست تا باند غولپیکر شروع کردن به اذان و قرآن پخش کردن. انقدر صداش بلند بود که مثل سوزن توی چشم و گوشت فرو می رفت. همهی زمین و زمان زیر صدای قاری قرآنداشت می لرزید. فکر می کردم الانه بخاطر این صدا بمیرم. پیش خودم این احساسو داشتم که بخاطر این شدت صدا یا پرده های گوشم پاره می شه، یا تب مغزی یا یهجور مریض عجیب غریب دیگه ای می گیرم که ظرف چندروز دخلمو می آره.
حتی حال نداشتم دستامو بیارم بالا تا باهاش گوشامو بگیرم. چشم هامو بسته بودم و محکم به هم فشارشون می دادم به این امید که کمتر بشنوم. اما هیچ فایده ای نداشت. خیلی زود فهمیدم مخصوصا صدا رو آنقدر میکردن که کسی نتونه بخوابه. همینجوری که دراز شده بودم زیرچشمی نگاه کردم دیدم یک پسره قد و قواره ی خودم هم داره بدجور زور می زنه توی این مصیبتِ آهنگین بخوابه. هی اینور و اونور می شد و گوش هاشو می گرفت و ساکو می ذاشت روی سرش اما باز بی فایده بود و همین کلافهترش می کرد.
آخرش گفت: «خوار مادرشو گاییدم که اولین لباس سربازیو به تن کرد…» و زیرچشمی نگاهی به من انداخت.
از این حرفش توی اون آل و اوضاع قاهقاه خندیدم. حتی اگه زور می زدم و سال ها به مغزم فشار می آوردم نمی تونستم تعبیر بهتری برای توصیفِ حس و حال مون توی اون موقعیت پیدا کنم، و این پسره همینجور زرتی، با یک جمله کل مطلب رو گفته بود. همینطوری که هنوز می خندیدم گفتم: «دمت گرم! خدایی همینه!»
و پسره که از این حرفم دل گرفته بود جملهی بعدیشو امتحان کرد. گفت: «چو ایران نباشد به –یرم که نیست، می روم جای دیگر زمین که قحط نیست…»
و با همین دو جمله دیگه رفیق شده بودیم. توی اونهمه آدم بالاخره یکیو پیدا کرده بودم که حس و حالش درست مثل من بود، و تازه زبون خیلی باحالی هم برای بیانش داشت. انگار که درست انگ خود من بود، فقط روحیه شو به اندازه من نباخته بود.
نگاش که کردم دیدم اگر توی این آل و اوضاع نبودیم پسر خوش قیافهای هم می تونست باشه. راحت می تونستم تصورش کنم که ظاهر خیلی جنتلمنی به خودش گرفته و درحال دل بردن از دخترهای ریز و درشت با صدای متین و مردونه ست. اما اینجا، که همه چیز آدمو خورد می کرد، اونم شده بود شبح مفلوکی از خودش. از من بلندتر و هیکلی تر بود، عینک نداشت و رنگ چشمهاش روشن بود.
گفتم «بچه کجایی؟»
گفت «گلاب به روت، قم»
هر حرفی که می زد انفجار یه خنده بود. بعدها فهمیدهم که نصف این حرفا تمرین کرده و حساب شده اند که توی موقعیت های مختلف به آدم های جورواجور تحویل می ده اما اونموقع انقدر همهچیزش درست و طبیعی جلوه می کرد که فکر می کردم سِلین زنده شده و با تسلطش روی زبان و اصطلاحات اراذل و اوباش جلوم نشسته.
مابقی دو سه ساعتی که توی نمازخونه معطل بودیم تا بین گردانها و گروهانها تقسیممون کنن همهش به خنده و مسخره بازی با وحید گذشت. انقدر در ماتحت همدیگه چسبیدیم که نه فقط گردان و گروهانمون باهم یکی شد، تختهامون هم به هم چسبید. من شدم 61 تخت پایینی، اون 62 تخت بالایی.
وقتی بالاخره رسیدیم به محوطه ی گروهان که ساک و پتو و استحقاقیمونو بگیریم دیگه نزدیک ظهر شده بود، و آفتاب گرم کویری خوشخوشک روی سر و کولمون بازی می کرد. احساس خوبی پیدا کرده بودیم. انگار از توفان نوح بیرون اومده بودیم و حالا رسیده بودیم به ساحل نجات. محوطهی گردان سرسبز بود، سالن خوابگاهِ لیسانسهها سفید و برق افتاده بود، تهویه داشت با یه تلویزیون ال سی دی بزرگ، و تعجب آور تر از همه اینکه هیچ بوی گند نمی داد.
وحید که می خواست بره بالا روی تخت خودش گفت «داداش، ببخشید که روت می خوابما »
و منم برای اینکه توی بلبلزبونی ازش عقب نمونم گفتم «نه راحت باش، تا دلت می خواد روش بخواب»
وسایلو که گذاشتیم تو کمدای آهنی شماره دار، هنوز سه چهاردقیقه ای ولو نشده بودیم که یه استوار خیکی با لپهای آویزون و قیافهی وا رفته شروع کرد به سوت کشیدن توی خوابگاه. همه یهوری خوابیده بودیم و نگاش میکردیم و اونهم بدون اینکه حرفی بزنه یا اصلا بگه دردش چیه جر و جر سوت میکشید. انگار فقط میخواست اعصاب مارو امتحان کنه. صدای چندتا از بچه ها در اومد که «چیه سرکار؟» «خب بگو چیکار کنیم آخه» که استواره با یه صدای بم که نیمچه لحن طعنه و شوخیایی هم تهش بود داد زد: «خفه» و اونوقت بیخیال و آروم اضافه کرد «من مغز خر نخوردم بیست چارساعت خدا با سرباز سروکله بزنم و برات نطق کنم که. خودت باد بفهمی. وقتی سوت می زنم یعنی بیا بغل تختت به خط شو. یالا! سوت سوم وامیسته نگهبان تنبیهی» شروع کرد بدتر و بلندتر از قبل با سوتش جیغ کشیدن، و ما همه مثل میمونهای گرمسیری از بالا و پایین تخت خودمونو انداختیم پایین.
به خط که شدیم آوردمون بیرون توی محوطه. حالا آفتاب داشت مغزمونو سوراخ می کرد بسکه داغ بود. درست مثل مته فولادی فرو می رفت توی مغز، اما از بس یخ و سرما توی تنمون بود اثر کلیش اونقدرهام بد نبود و باعث می شد یکم احساس امنیت و آرامش بکنیم. استواره نایب گروهان بود. خیکی بود، اما نه از اون خیکی های پپه، و ته همهی حرفاش یه حالت طعن و مسخره داشت که بگی نگی بامزهش میکرد. اصلا نمیشد فهمید داره جدی حرف می زنه یا شوخی و برای همین کنار اومدن باهاش یکم سخت بود. چند دقیقهی بعد فرمانده گروهان هم اومد واستاد بغل دستش. این یکی ستوان دو بود. میانسال و جا افتاده، و از صورت آفتاب سوختهاش و ته لهجهای که آخر همه کلمه هارو میکشید معلوم بود اراکیه.
بنظر آدم بدی نبود. بین همه صفها میچرخید و لبخندهای پدرانه بهمون میزد و هی میگفت «خب… کار دارم حالا باهاتون» «کار دارین… اما درست می شین» ما که نمی فهمیدیم از این حرفها باید خوشحال باشیم یا ناراحت، محض خوشخدمتی هم که شده باهاش لبخند می زدیم و سر تکون می دادیم و با قیافهمون می گفتیم «بله، بله، درست می شیم… آدم می شیم»
اونوقت دوتا سوت زد و چهارتا از بچهها رفتن یکی از تختهای آهنی رو به اون گله گندهگی آوردن توی حیاط تا فرمانده بهمون طریق آنکاد کردنو یاد بده. هر تخت بغلش دوتا نیم خط سفید داشت که تقریبا می شد پایینِ جای بالشت، و باید ملحفهی سفید رو جوری میکشیدیم و صاف می کردیم که درست سر این خطها وایسته. از اون خط به پایین پتو باید صاف و شق و رق بدون یدونه چین و چروک مثل یه پاکت نامه تشکمونو بغل میکرد. خوب که دوسه بار توضیح داد سرکار استوار داد زد «هر چروک، یه نگهبانی تنبیهی» و با اون خیکش لبخند زد و ابرو بالا انداخت.
بد مصب عاشق نگهبانی تنبیهی بود. هر فکر و عمل و حادثهای که اتفاق افتادنش تصورشدنی بود رو از قبل با متر نگهبانی تنبیهی سنجیده بود. مرتب نبودن آنکاد؟ منشی، بنویس یه نگهبانی تنبیهی پیچوندن نماز؟ منشی، بنویس دوتا نگهبانی تنبیهی صبح بعد از پنج بیدار شدن؟ مشنی، چهار تا نگهبانی تنبیهی بی کم و کسر. پیچوندن رژه؟ یا خدا، پنج تا نگهبانی تنبیهی! سیگار کشیدن؟ منشییی، سه تا نگهبانی تنبیهی، دو تا پاسداری. کفر و توهین به مقامات؟ منشی، هیجده تا نگهبانی تنبیهی!
بعد مرخصمون کردن و با وحید یغلویها رو ورداشتیم رفتیم تو غذاخوری. هنوز نرسیده یاد گرفته بودیم قبل از هرچیز طریق کونگشادی انجام هرکاری رو از قدیمی ترها بیاموزیم. همون قدیمیها بهمون یاد دادن برای اینکه یغلویها رو نشوریم باید قبل غذا کسیه فریزر بکشیم روشون. نهار نصف تن ماهی بود با یه خیارشور اندازه فلان خر. نصف نون لواش و یه چایی با املاح آب صحرایی هم به هرکس می رسید. به هر ضرب و زوری که بود خوردیم چون اصلا گشنه تر از اون بودیم که بفهمیم چی می خوریم. من تونستم یه خیارشور با یه تیکه نون اضافه هم بگیرم، که برای خودش یه ساندویچ سلطانی محسوب می شد اونجا.
قسمت اول قسمت دوم قسمت سوم قسمت چهارم قسمت پنجم
Image Source